جشلغتنامه دهخداجش . [ ج َش ش / ج ُش ش ] (اِخ ) نام شهری است میان صور و طبریه بجانب دریا. (معجم البلدان ).
جشلغتنامه دهخداجش . [ ج َ ] (اِ) مهره ای باشد کبود و آنرا از آبگینه سازند و رنگش بغایت شبیه برنگ فیروزه باشد و نگین انگشتری کنند، بجهت دفع چشم زخم از گردن اطفال بیاویزند و بر کلاه و طاقیه ٔ ایشان دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج ) : جش اگرچه برنگ فیروزه ست فر فیر
جشلغتنامه دهخداجش . [ ج َش ش ] (ع مص ) کوفتن . شکستن . (غیاث ) (بحر الجواهر) (المنجد). || زدن با عصا. (المنجد). || آرد کردن گندم . کبیده کردن گندم . بلغور کردن گندم . (زوزنی ). || پاک کردن و روفتن چاه . روفتن خس و خاشاک از چاه . || روفتن و پاک کردن جای و مکان . (آنندراج ). || اشک باریدن گری
جشلغتنامه دهخداجش . [ ج َش ش / ج ُش ش ] (اِخ ) کوهی است کوچک در حجاز در ناحیه ٔ جشم بن بکر. (معجم البلدان ).
جشلغتنامه دهخداجش . [ ج َش ش / ج ُش ش ] (ع اِ) سنگلاخ . جایی که سنگهای خشن در آن باشد. (المنجد). || نجفه . رابیه . تل . پشته . برآمدگی زمین . کوه . (از اقرب الموارد). || پاره یی از شب . (منتهی الارب ).|| جَش ﱡالدّابَّة؛ میانه ٔ ستور. (منتهی الارب ). ||
محصول فروشیcash crop, cash grainواژههای مصوب فرهنگستانمحصولی که زارعان مستقیماً و بهآسانی آن را به فروش میرسانند و به مصارف دیگر از قبیل تغذیۀ دام نمیرسد
جشوبةلغتنامه دهخداجشوبة. [ ج ُ ب َ ] (ع مص ) درشت و بدمزه شدن طعام و بدخورش گردیدن . (منتهی الارب ). جَشب . رجوع به همین ماده شود.
جشمکلغتنامه دهخداجشمک . [ ج َ م َ ] (معرب ، اِ) معرب چشمک فارسی و نام دانه ای است سیاه که در درمان بیماری چشم بکار برند. (دزی ). چشمک . تشمیزج . جشمیزج .
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) نام بنده ای است حبشی که حارث بن لؤی را حضانت کرده و ازاین رو فرزندانش را بنوجشم گویند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
تاج الشریعهلغتنامه دهخداتاج الشریعه . [ جُش ْ ش َ ع َ ] (اِخ ) محمودبن صدرالشریعه . رجوع به صدرالشریعه شود.
تاج الشعرالغتنامه دهخداتاج الشعرا. [ جُش ْ ش ُ ع َ ] (اِخ ) بنا بقول عوفی لقب محمدبن علی سوزنی است . (لباب ج 2 ص 191). رجوع به سوزنی شود.
سراج الشعراءلغتنامه دهخداسراج الشعراء. [ س ِ جُش ْ ش ُ ع َ ] (اِخ ) معروف به خان آرزو اکبرآبادی و معروف به سراج آرزو. وی مؤلف «تنبیه الغافلین » است . (الذریعه ج 9 صص 436 - 437).
کبیده کردنلغتنامه دهخداکبیده کردن . [ ک َ دَ / دِ ک َ دَ ](مص مرکب ) بلغور کردن . اجشاش . (یادداشت مؤلف ): جش ؛کبیده کردن گندم . عثلب الطعام ؛ در خاکستر بریان کرد گندم را یا بضرورت کبیده کرد آن را. (منتهی الارب ).
جشن سانلغتنامه دهخداجشن سان . [ ج َ ] (اِ مرکب ) روز اول سالهای ملکی .(شعوری ). ظاهراً این ترکیب تحریفی است از جشن ساز.
جشوبةلغتنامه دهخداجشوبة. [ ج ُ ب َ ] (ع مص ) درشت و بدمزه شدن طعام و بدخورش گردیدن . (منتهی الارب ). جَشب . رجوع به همین ماده شود.
جشمکلغتنامه دهخداجشمک . [ ج َ م َ ] (معرب ، اِ) معرب چشمک فارسی و نام دانه ای است سیاه که در درمان بیماری چشم بکار برند. (دزی ). چشمک . تشمیزج . جشمیزج .
جشن سدهلغتنامه دهخداجشن سده . [ ج َ ن ِ س َ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به سده در همین لغت نامه شود.
دندان رنجشلغتنامه دهخدادندان رنجش . [ دَ رَ ج ِ ] (اِ مرکب ) آنچه وقت استماع سخن اول از عروس به عروس دهند چنانچه رونما وقت دیدن روی به او دهند، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته . (آنندراج ) : چو از لب عقد مروارید راندی به دندان رنجش اول دل ستاندی .<p class="auth
خجشلغتنامه دهخداخجش . [ خ َ ] (اِ) آماس و گرهی باشدکه در گردن و گلوی مردم بهم رسد و درد بکند و هرچه بماند بزرگتر شود. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). علتی است که همچند بادنجان بگردن مردم شود و درد نکند و بریدنش مخاطره دارد. (شرفنامه ٔ منیری ). خجچ . (ناظم الاطباء).آن خجش ز گ
رنجشلغتنامه دهخدارنجش . [ رَ ج ِ ] (اِمص ) آزردگی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رنجیدگی . || اندوه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دلتنگی . ملالت . (ناظم الاطباء). ملال .- رنجش آمیز ؛ آمیخته به ملالت و اندوه : رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و بر
سنجشلغتنامه دهخداسنجش . [ س َ ج ِ ] (اِمص ) سختن . آزمودن . قیاس کردن . قیاس . مقایسه . آزمودن . رجوع به سنجیدن شود. || موازنه . وزن . توازن .