جغلغتنامه دهخداجغ. [ ] (اِخ ) (مولانا ...) نامی بوده است میرزا شاهرخ ، پسر امیرتیمور گورکان را : «[ اسکندربن قرایوسف ] با قباد ولیلی آغاز خشونت و بدمزاجی کرد بنابر آن که شما به چه جهت ساوری و پیشکش برای مولانا جغ یعنی میرزا شاهرخ فرستاده بودید». (حبیب السیر چ خیام ج
جغلغتنامه دهخداجغ. [ ج َ ] (اِ) چوبی باشد سیاه به رنگ آبنوس که از آن چیزها سازند و تراشند. (برهان قاطع). || چوبی که دوغ را بدان زنند تا مسکه برآید. چوبی که در جغرات گردانند تا روغن برآید. (غیاث ). چوبی را گویند که در دوغ اندازند و بر هم زنند تا کره ٔ آن را بگیرند. چوبی که ماست بدان شورانند
جغلغتنامه دهخداجغ. [ ج ُ ] (اِ) چوبی است که بر گردن گاو قلبه کش و زراعت کننده نهند. (برهان ). و به هندی جوا گویند. (غیاث ). جوغ . جوه . جو. چغ. یوغ را گویند. رجوع به چغ و یوغ شود.
جغفرهنگ فارسی معین(جُ) (اِ.) 1 - یوغ ، چوبی که بر گردن گاو قلبه کش و زراعت کننده نهند. 2 - چوبی که دوغ را بدان زنند تا مسکه برآید.
جک بارگیریloading jackواژههای مصوب فرهنگستانجکی که بعد از استقرار ماشین بارزن برای ثابت نگه داشتن آن باز میشود و بر روی زمین قرار میگیرد
واماندگی جکjack stallواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن بار آئرودینامیکی وارد بر سطح بر نیروی فعالگر غلبه میکند
جیک جیکلغتنامه دهخداجیک جیک . (اِ صوت ) آواز مرغان را گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آواز اقسام جانوران و مرغان باشد. (برهان ) : چیست این باغ نزد پررشکان جز مگر جیک جیک گنجشکان ؟ سنائی .|| سخنی که فهمیده نشود. کلام غیرفصیح
بعثرةدیکشنری عربی به فارسیجغ جغ يا تلق تلق کردن , صداي بهم خوردن اشيايي مثل بشقاب , پراکندن , پخش کردن , ازهم جدا کردن , پراکنده وپريشان کردن , افشاندن , متفرق کردن
چقلغتنامه دهخداچق . [ چ َ ] (اِ) چوبی باشد که ماست را بدان زنند تا مسکه و کره از آن جدا شود. (برهان ). چوبی که بدان چغرات زنند. (آنندراج ). چوبی که بدان ماست را بشورانند تا مسکه برآرد. (ناظم الاطباء). جغ. چغ. شیرزنه . و رجوع به جغ و چغ شود.
جغریلغتنامه دهخداجغری . [ ج َ ](اِخ ) داودبن میکائیل بن سلجوق پدر الب ارسلان و برادرطغرل بیک سلجوقی . چغری . چغربیک . جغربیک . رجوع به ابوسلیمان و جغربیک و چغربیک و چغری بک شود : مر طغرل ترکمان و جغری رابا تخت نبود و با مهی کاری .ناصرخسرو.
جغاتولغتنامه دهخداجغاتو. [ ] (اِخ ) رودی است در آذربایجان که از کوههای کردستان به حدود دیه سیاکوه برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته به آب نهر صافی و آب نغتو (نفتو) ملحق شده به دریاچه ٔ ارومیه میریزد. جغتو پیش از استیلای مغول مرسوم به زرینه رود بوده و مغول آنرا جغتو نغتونامیده اند. (از مرآت البلد
جغتایلغتنامه دهخداجغتای . [ ج ُ غ َ ] (اِخ ) (کوه ...) کوهی است در جنوب بخش جغتای یکی از بخشهای شهرستان سبزوار.
شجغلغتنامه دهخداشجغ. [ ش َ ] (ع مص ) سبک برداشتن ستور دست و پا را در رفتن ، و الصواب بالعین (شجع). (از منتهی الارب ). تند برداشتن دابه چهار دست و پای خود را. (از اقرب الموارد).
جغجغلغتنامه دهخداجغجغ. [ ج ِ ج ِ ] (اِ صوت ) صدای همهمه و وراجی . صدای حرف زدن درهم و برهم و ناشمرده . (فرهنگ رازی ص 40) : زاهد ز حسد جغجغ باطل کند آغازعاشق ز سر سوز چو زد نعره ٔ حق حق . اسیری .||
انجغلغتنامه دهخداانجغ. [ اَ ج ُ ] (اِ) بر وزن و معنی انجخ است که چین و شکنج روی و اندام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). انجوخ . (هفت قلزم ). انجوغ . چین . شکنج . ترنجیدگی . (یادداشت مؤلف ). || آب دهن . (هفت قلزم ).