جمندلغتنامه دهخداجمند. [ ج َ م َ ] (ص ) مردم کاهل و باطل و بی کار و مهمل را گویند، این لفظ را بر اسب گمراه و کاهل بیشتر اطلاق کنند و در اصل جایمند بوده بکثرت استعمال الف و یا افتاده جمند شده . (برهان ). چمند. چمن .(حاشیه ٔ برهان چ معین از تعلیقات نوروزنامه 117</span
زمندلغتنامه دهخدازمند. [ زَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان براه کوه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
زمانئذلغتنامه دهخدازمانئذ. [ زَ ن َ ءِ ذِن ْ ] (ع ق مرکب ) حینئذ. آنگاه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در آن زمان . زمانی که . آن وقت . (ناظم الاطباء): و زعموا ان ما فی ایدی الناس منه (ای من الزبرجد) هو بقسایا ما اخذه القوم زمانئذ من هناک . (الجماهر بیرونی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمینادلغتنامه دهخدازمیناد. [زَ ] (اِ) زامیاد که نام روز بیست و هشتم از هر ماه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به زامیاد و زمیاد شود.
جمندهلغتنامه دهخداجمنده . [ ج ُ م َ دَ / دِ] (نف ، اِ) جنبنده . متحرک . || دابه . چهارپا. (فرهنگ فارسی معین ). و به این معنی در ترجمه ٔ تفسیر طبری ج 1 ص 16 آمده . || شپش . (فرهنگ فارسی معین ):
اژهانلغتنامه دهخدااژهان . [ اَ ] (ص ) مردم کاهل و باطل و مهمل و بیکار. (برهان ). جمند. (جهانگیری ). اژکهن . اژکهان .
چمندلغتنامه دهخداچمند. [ چ َ م َ ] (ص ) اسب کندرفتار و کاهل را گویند. (برهان ). اسب جمام کندرفتار. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). اسب کندرفتار. (ناظم الاطباء). اسب کاهل چابک خوار که جنبان نبود. (شرفنامه ٔ منیری ). جمند. و رجوع به جمند شود. || مردم کاهل و تنبل و هیچ کاره را نیز گفته اند. (برهان
اژهنلغتنامه دهخدااژهن . [ اَ هََ ] (ص ) مردم بیکار و مهمل و باطل . (اوبهی ) (برهان ). اژهان . (برهان ). اژگهان . (شعوری ). اژکهن . جمند. (جهانگیری ).
اژکانلغتنامه دهخدااژکان . [ اَ ] (ص ) ازکان . اژگان . مردم کاهل و باطل و مهمل و بیکار. مردم بیکار و جهول و کاهل و باطل . (مؤید الفضلاء). اژگهان . ازگهن . (جهانگیری ). جمند. (جهانگیری ).
اژکهنلغتنامه دهخدااژکهن . [ اَ ک َ هََ / اَ ک َ ](ص ) کاهل . بیکار. (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ) (برهان ) (سروری ). باطل . (اوبهی ) (برهان ). تنبل . مهمل . (برهان ). جمند. (جهانگیری ) : بدل ربودن جلدی وشاطری ای مه <b
جمندهلغتنامه دهخداجمنده . [ ج ُ م َ دَ / دِ] (نف ، اِ) جنبنده . متحرک . || دابه . چهارپا. (فرهنگ فارسی معین ). و به این معنی در ترجمه ٔ تفسیر طبری ج 1 ص 16 آمده . || شپش . (فرهنگ فارسی معین ):
رنجمندلغتنامه دهخدارنجمند. [ رَ م َ ] (ص مرکب ) رنجور. دردمند : چو آه سینه ٔ ایشان ز یارب سحری تن صحیح مرا کرد رنجمند وسقیم .سوزنی .
ارجمندلغتنامه دهخداارجمند. [ اَم َ ] (ص مرکب ) مرکب از ارج و مند، چه ارج قدر و قیمت و مند کلمه ایست که دلالت بر داشتن کند مثل دولتمند و سعادتمند. (از فرهنگی خطی ). باارج . باارزش . صاحب قیمت . (غیاث اللغات ). قیمتی . (آنندراج ). ثمین . گرانبها. (آنندراج ). پُربها. (اوبهی ). نفیس <span class="hl
ورجمندلغتنامه دهخداورجمند. [ وَ م َ ] (ص مرکب ) ارجمند. (یادداشت مؤلف ) : ورجمندی که از او ورج همی گیرد ورج نامداری که از او نام همی گیرد نام . لامعی .|| دارنده ٔ فره ٔ ایزدی . خداوند ارج . (فرهنگ فارسی معین ) :</sp
فرجمندلغتنامه دهخدافرجمند. [ ف َ م َ ] (ص مرکب ) ارجمند که صاحب و خداوند قدرو مرتبه باشد. || زیبایی . (برهان ). زیبا (به صورت صفت ) درست است زیرا موضوع لغت هم صفت است .
ارجمندلغتنامه دهخداارجمند. [ اَ ج ُ م َ ] (اِخ ) موضعی در کنار راه آمل به تهران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 40).