جموحلغتنامه دهخداجموح . [ ج َ ] (ع ص ) اسب سرکش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || اسب تیزروبانشاط. (منتهی الارب ). جموح در اسب دو معنی دارد، معنی اول که سرکشی باشد عیب است برای اسب و معنی دوم که سرعت و نشاط باشد عیب نیست . (از اقرب الموارد).
جموعلغتنامه دهخداجموع . [ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جمع، بمعنی گروه مردم .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جَمْع شود.
زموعلغتنامه دهخدازموع . [ زَ ] (ع ص ، اِ) مرد شتابزده . || خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن شادمان و شتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خرگوش شادمان و شتاب . (از اقرب الموارد).
زماحلغتنامه دهخدازماح . [ زُم ْ ما ] (ع اِ) مرغی است که کودک را از مهد برمیگیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).زماج . زمج . (المعرب جوالیقی ). رجوع به زُمَّج شود.
زماعلغتنامه دهخدازماع . [ زَ ] (ع اِ) شتابزدگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) سریع و عجول . (اقرب الموارد). رجوع به زموع شود. || (اِمص ) درستی و ثبات عزم و استواری رای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به زمیع شود.
خب ءلغتنامه دهخداخب ء. [ خ ُ ] (اِخ ) وادیی است به عربستان که از «کاثب » شروع می شود و تا پشت ریگزار «کشب » می رود و بعد از آن به بیابان «جموح » که پائین «قباء»است منتهی میگردد. (از معجم البلدان یاقوت حموی ).
شاردلغتنامه دهخداشارد. [ رِ ](ع ص ) استر رمنده . (دهار). رمنده . (منتهی الارب ). رموک . گریزنده . نفور. چموش . شموس . جموح . (منتهی الارب ).فرار. هارب . ج ، شَرَد. (اقرب الموارد) : عصمت یا نار کونی باردالاتکون النار حراً شاردا.(مثنوی ).</p