جنبانلغتنامه دهخداجنبان . [ جَم ْ ] (اِخ ) یکی از اقوام و طوایف نبطی از فرزندان حام بن نوح . رجوع به نخبةالدهر دمشقی ص 266 شود.
جنبانلغتنامه دهخداجنبان . [ جُم ْ ] (نف ) متزلزل . مضطرب . (یادداشت مؤلف ). || جنبنده . (آنندراج ). || در حال جنبیدن : وگر برهان موسی آن شماری که چوب خشک ثعبان کرد جنبان . ناصرخسرو. || متحرک .(یادداشت مؤلف ). لغ: منارجنبان <span c
جنبانفرهنگ فارسی عمید۱. در حال جنبیدن؛ جنبنده: منارجنبان.۲. (بن مضارعِ جنباندن) =جنباندن۳. جنباننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سلسلهجنبان.
دم جنبانلغتنامه دهخدادم جنبان . [ دُ جُم ْ ] (نف مرکب ) که دم جنباند. که در حال جنباندن دم است . (یادداشت مؤلف ). || متملق . متبصبص . چاپلوس . (یادداشت مؤلف ).- دُم جنبان شدن ؛ جنبانیدن دم . کنایه از تملق و چاپلوسی کردن : موبموی هر سگی دن
دوش جنبانلغتنامه دهخدادوش جنبان . [ جُم ْ ] (نف مرکب ) آنکه شانه ها و اطراف وی می لرزد. (ناظم الاطباء).
خامه جنبانلغتنامه دهخداخامه جنبان . [ م َ / م ِ جُم ْ ] (نف مرکب ) کنایه از نویسنده و محرر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : ز مژگان بی نگاهی نیست در دلها اثر از چشم که نتوان کرد انشا نامه ای بی خامه جنبانی .اثر (از
جنب جنبانلغتنامه دهخداجنب جنبان . [ جُمْب ْ جُم ْ ] (ق مرکب ) جنبنده . (آنندراج ) : سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندرگذشت . دقیقی .دو لشکر بسان دو دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین . فردوسی (ا
جنباندنلغتنامه دهخداجنباندن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنبانیدن . تکان دادن . بحرکت درآوردن . تحریک : ز جنباندن بانگ چندین جرس سری در سماعش نجنبانْد کس . نظامی .در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت . <p class="autho
جنبانندهلغتنامه دهخداجنباننده . [ جُم ْ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) محرک . حرکت دهنده . تکان دهنده : دوم قوت جنباننده که بتأیید او حیوان به جنبد. (چهارمقاله ).بی تکلف پیش هر داننده هست آنکه با جنبنده جنباننده هست .<p class="author"
جنبانیدنلغتنامه دهخداجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنباندن .- دست جنبانیدن ؛ عجله کردن .- سر جنبانیدن ؛ بعلامت انکار یا یأس سر حرکت دادن . بعلامت تصدیق سر حرکت دادن از خلف به قدام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنباندن شود.
ماشرةلغتنامه دهخداماشرة. [ ش ِ رَ ] (ع ص ) ارض ماشرة؛ زمین که گیاهش جنبان باشد از تازگی . (از منتهی الارب ). زمینی که گیاه آن پس از بارندگی جنبان گردد. (ناظم الاطباء). زمینی که گیاه آن از باران سیراب و جنبان و راست گردد. (از اقرب الموارد).
جرجلغتنامه دهخداجرج . [ ج َ رِ ] (ع ص ) بی آرام و جنبنده . (آنندراج ). مضطرب و جنبان . (از متن اللغة): وشاح جرج ؛ حمیل جنبان و فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
جنباندنلغتنامه دهخداجنباندن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنبانیدن . تکان دادن . بحرکت درآوردن . تحریک : ز جنباندن بانگ چندین جرس سری در سماعش نجنبانْد کس . نظامی .در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت . <p class="autho
جنبانندهلغتنامه دهخداجنباننده . [ جُم ْ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) محرک . حرکت دهنده . تکان دهنده : دوم قوت جنباننده که بتأیید او حیوان به جنبد. (چهارمقاله ).بی تکلف پیش هر داننده هست آنکه با جنبنده جنباننده هست .<p class="author"
جنبانیدنلغتنامه دهخداجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنباندن .- دست جنبانیدن ؛ عجله کردن .- سر جنبانیدن ؛ بعلامت انکار یا یأس سر حرکت دادن . بعلامت تصدیق سر حرکت دادن از خلف به قدام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنباندن شود.
دم جنبانلغتنامه دهخدادم جنبان . [ دُ جُم ْ ] (نف مرکب ) که دم جنباند. که در حال جنباندن دم است . (یادداشت مؤلف ). || متملق . متبصبص . چاپلوس . (یادداشت مؤلف ).- دُم جنبان شدن ؛ جنبانیدن دم . کنایه از تملق و چاپلوسی کردن : موبموی هر سگی دن
دوش جنبانلغتنامه دهخدادوش جنبان . [ جُم ْ ] (نف مرکب ) آنکه شانه ها و اطراف وی می لرزد. (ناظم الاطباء).
خامه جنبانلغتنامه دهخداخامه جنبان . [ م َ / م ِ جُم ْ ] (نف مرکب ) کنایه از نویسنده و محرر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : ز مژگان بی نگاهی نیست در دلها اثر از چشم که نتوان کرد انشا نامه ای بی خامه جنبانی .اثر (از
جنب جنبانلغتنامه دهخداجنب جنبان . [ جُمْب ْ جُم ْ ] (ق مرکب ) جنبنده . (آنندراج ) : سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندرگذشت . دقیقی .دو لشکر بسان دو دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین . فردوسی (ا
خشک جنبانلغتنامه دهخداخشک جنبان . [ خ ُ جُم ْ ] (نف مرکب ) کسی که جنبش و حرکات وی بی نفع و فایده باشد. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) : نپذیرد نماز بار خدای خشک جنبان بود همیشه گدای . سنائی (از انجمن آرای ناصری ).چون