سردهgenusواژههای مصوب فرهنگستانهفتمین رتبۀ اصلی در آرایهشناسی موجودات زنده، پایینتر از تیره و بالاتر از گونه
ژنهای اَرتاساختorthologous genesواژههای مصوب فرهنگستانژنهایی با توالیهای همسان و عملکرد یا عملکردهای یکسان در دو گونۀ متفاوت
ژنهای افزایشیadditive genesواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای از ژنهای دگرهای و غیردگرهای که در بروز یک صفت کمّی اثر افزایشی دارند
جنجنةلغتنامه دهخداجنجنة. [ ج ِ ج ِ / ج َ ج َ ن َ ] (ع اِ) استخوان سینه . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد) (تاج العروس ). جنجن . رجوع به جنجن شود.
جنجیاللغتنامه دهخداجنجیال . [ ج ِ ] (اِخ ) شهری است در اندلس . بعضی از دانشمندان بدان منسوبند. (از معجم البلدان ) (مراصد).
جنجیلایونلغتنامه دهخداجنجیلایون . [ ](اِ) ابن البیطار گوید که اصطفان گفته است شاهتره است و لیکن چنین نیست . (ترجمه ٔ ابن البیطار ج 2 ص 312).
جنجانلغتنامه دهخداجنجان . [ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 5هزارگزی شمال باختری فهلیان و 3هزارگزی رودخانه ٔفهلیان . موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن گرمسیری مالاریایی است . سکنه ٔ آن <spa
قاصلغتنامه دهخداقاص . [ قاص ص ] (اِخ ) مدنی محمدبن قیس . قاص (داستانسرای ) عمربن عبدالعزیز است . وی در مدینه داستانسرائی میکرد. از ابوهریره و جابر به طرز مرسل و ابوسلمةبن عبدالرحمن و ابوصرمة و عمربن عبدالعزیز روایت کند، و از وی سلیمان نمی و لیث بن سعد و محمدبن اسحاق بن یسار و حرب بن قیس و عب
جنجنةلغتنامه دهخداجنجنة. [ ج ِ ج ِ / ج َ ج َ ن َ ] (ع اِ) استخوان سینه . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد) (تاج العروس ). جنجن . رجوع به جنجن شود.
جنجی جوخانیلغتنامه دهخداجنجی جوخانی . [ ] (اِخ ) مردی است که در آغاز بت پرست بود و سرانجام خود دین آورد. پیروان او را جنجیین گویند. (الفهرست ابن الندیم ). رجوع به جنجیین شود.
جنجیاللغتنامه دهخداجنجیال . [ ج ِ ] (اِخ ) شهری است در اندلس . بعضی از دانشمندان بدان منسوبند. (از معجم البلدان ) (مراصد).
جنجیلایونلغتنامه دهخداجنجیلایون . [ ](اِ) ابن البیطار گوید که اصطفان گفته است شاهتره است و لیکن چنین نیست . (ترجمه ٔ ابن البیطار ج 2 ص 312).
تنجنجلغتنامه دهخداتنجنج . [ ت َ ن َ ن ُ ] (ع مص ) جنبیدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). تحرک . (اقرب الموارد). || سرگشته شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تحیر. (اقرب الموارد). || درست و نیکو حال گردیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تکبر نمودن