جوابگولغتنامه دهخداجوابگو. [ ج َ ] (نف مرکب ) جوابگوی . جواب گوینده . آنکه جواب دهد. پاسخ دهنده . || آنکه یا آنچه مقابله ٔ با امری کند: جواب گوی این اولتیماتوم ، توپ است . (از فرهنگ فارسی معین ). || مسئول و جواب دهنده ٔ نتایج عملی .
جوابگوییلغتنامه دهخداجوابگویی . [ ج َ ] (حامص مرکب ) عمل جواب گفتن . پاسخ گویی . || مقابله . (فرهنگ فارسی معین ).
جوابگوییلغتنامه دهخداجوابگویی . [ ج َ ] (حامص مرکب ) عمل جواب گفتن . پاسخ گویی . || مقابله . (فرهنگ فارسی معین ).
answeringدیکشنری انگلیسی به فارسیپاسخ دادن، جواب دادن، از عهده برامدن، دفاع کردن، جوابگو شدن، بکار امدن، بکار رفتن، بدرد خوردن، جواب احتیاج را دادن، عهده دار شدن
مسوولدیکشنری عربی به فارسیمسلول , مسلول حساب , قابل توضيح , جوابگو , ملتزم , ضامن , پاسخ دار , جواب دار , عهده دار , مسلوليت دار , معتبر , ابرومند
answeredدیکشنری انگلیسی به فارسیجواب داد، پاسخ دادن، جواب دادن، از عهده برامدن، دفاع کردن، جوابگو شدن، بکار امدن، بکار رفتن، بدرد خوردن، جواب احتیاج را دادن، عهده دار شدن
جوابگوییلغتنامه دهخداجوابگویی . [ ج َ ] (حامص مرکب ) عمل جواب گفتن . پاسخ گویی . || مقابله . (فرهنگ فارسی معین ).