جواریلغتنامه دهخداجواری . [ ج َ ] (ع اِ) ج ِ جاریة. کنیزکان . دختران . اماء. (منتهی الارب ) : جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).بنده زاده آن خداوند مجیدزاده ازپشت جواری و عبید. مولوی .|| کشتی های بز
زواریلغتنامه دهخدازواری . [ زَ ] (حامص ) بیمارداری . پرستاری بیمار. شغل زَوار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خدمت . (از فهرست ولف ) : یکی دختری از نژاد کیان زبهر زواریش بسته میان . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4
هم جواریلغتنامه دهخداهم جواری . [ هََ ج ِ / ج َ ] (حامص مرکب ) همسایگی یا هموطن بودن .- حسن هم جواری ؛ به صلح و صفا با هم زیستن . رجوع به هم جوار شود.
همجواریjuxtapositionواژههای مصوب فرهنگستانقرار گرفتن واحدهای زبانی در کنار هم بیآنکه در آنها تغییری ایجاد شود
هم جواریلغتنامه دهخداهم جواری . [ هََ ج ِ / ج َ ] (حامص مرکب ) همسایگی یا هموطن بودن .- حسن هم جواری ؛ به صلح و صفا با هم زیستن . رجوع به هم جوار شود.
تدفین ناهمجنسmixed-sex burialواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تدفین دوتایی یا تدفین همجواری که در آن اجساد جنسیت متفاوت دارند
همبود همجوارspatial associationواژههای مصوب فرهنگستانپیوستگی فرضی و نزدیک میان دو یا چند شیء یا عنصر باستانشناختی مبتنی بر همجواری فیزیکی آنها
هم جواریلغتنامه دهخداهم جواری . [ هََ ج ِ / ج َ ] (حامص مرکب ) همسایگی یا هموطن بودن .- حسن هم جواری ؛ به صلح و صفا با هم زیستن . رجوع به هم جوار شود.
بجواریلغتنامه دهخدابجواری . [ ب َ ] (اِخ ) ابوعلی حسن بن محمدبن سهلان خیاط بجواری شیخی صالح بود. (از معجم البلدان ).
بجواریلغتنامه دهخدابجواری . [ ب َ ] (ص نسبی )منسوب به بجوار که محله ٔ کبیره ای است در مرو در سمت پایین بلد. (از انساب سمعانی ) (از معجم البلدان ).