جوپیشلغتنامه دهخداجوپیش . (اِخ ) دهی جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان . سکنه ٔ آن 272 تن . آب آن از کیاجو از سفیدرود و محصول آن برنج ، ابریشم ، صیفی و شغل اهالی زراعت است . راه فرعی از طریق گلشتاجان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
جوزلغتنامه دهخداجوز. (اِخ ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. این ده در جلگه واقع و دارای هوایی معتدل است . سکنه ٔ آن 622 تن . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، لبنیات ، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <spa
جوزلغتنامه دهخداجوز. [ ج َ ] (ع مص ) گذشتن از جای و پس افکندن آنرا به رفتن از وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) میانه ٔ چیزی . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). وسط چیزی . (غیاث اللغات ). || معظم چیزی . ج ، اجواز. (منتهی الارب ). || (معرب ، اِ) از فارسی . (جمهرة از المزهر). گردو. (اقر
جوشلغتنامه دهخداجوش . (اِ) جوشش . غلیان . فوران . (فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. (برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و نهادن و ریختن مستعمل و همچنین بجوش آمدن . (آنندراج ) : دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
جوشلغتنامه دهخداجوش . (اِ) جوشش . غلیان . فوران . (فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. (برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و نهادن و ریختن مستعمل و همچنین بجوش آمدن . (آنندراج ) : دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
جوشلغتنامه دهخداجوش . (اِخ ) دهی است به طوس . (منتهی الارب ). قصبه ایست نزدیک طوس . (معجم البلدان ) (مرآت البلدان ج 4 ص 287).
جوشلغتنامه دهخداجوش . (اِخ ) معرب گوش ، نام روز چهاردهم از هر ماه شمسی . (برهان ). لغتی است در گوش ، نام فرشته و نام روز 14 از هر ماه شمسی . (حاشیه ٔ برهان چ معین از روزشماری ص 37، 39) <span
جوشلغتنامه دهخداجوش . [ ج َ ] (ع مص ) همه شب رفتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) سینه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || میانه ٔ شب . (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جوش اللیل . || میان مردم . (منتهی الارب ). || بهره ٔ بزرگ از اول شب یا از آخر شب . (منتهی الار
درهم جوشلغتنامه دهخدادرهم جوش . [ دَ هََ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (آش ...) آشی مرکب از بسیاری چیزها و بیشتر نامتناسب و نامتلائم . آشی که حبوب و بقول گوناگون در وی کرده باشند. || مخلوطی از چیزهای نامتناسب با یکدیگر. مخلوطی از بسیار چیز نامتناسب . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به این ترکیب ذیل آش شود.
خام جوشلغتنامه دهخداخام جوش . (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) غذای نیک ناپخته . خام پخته . || مرد بی تجربه . مرد ناپخته : ولی بجوشم ازین خام جوش یک سبلت قراطغانشه پشمین گه طعان و ضراب .خاقانی .
خرجوشلغتنامه دهخداخرجوش . [ خ َ ] (معرب ، اِ) معرب خرگوش است و آن رستنی است . در ترجمه ٔ صیدنه آمده است : بپارسی خرگوش گویند و در بلاد فرغانه گوش یندودس گویند. او را در بلاد عرب السنةالغنم گویند و بعضی اورا هفت سو گویند و منبت او در بستانها و مرغزارها و زمینهای نمناک باشد و در شورستانها نیز بو