جوشانلغتنامه دهخداجوشان . (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. جلگه و معتدل . جمعیت آن بالغ بر 509 تن میشود. آب از قنات و محصول غلات ، لبنیات ، چغندر، پنبه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جوشانلغتنامه دهخداجوشان . (نف ) که میجوشد. جوشنده . در حال جوشیدن : بزرگان ایران خروشان شدنداز آن اژدها تیز جوشان شدند. فردوسی .خروشان و جوشان بجوش اندرون همی از دهانْش آتش آمد برون . فردوسی .چو بهر
جوشانفرهنگ فارسی عمید۱. = جوشاندن۲. (صفت) در حال جوشیدن؛ جوشنده: کتری جوشان.۳. (صفت) [مجاز] موّاج؛ متلاطم: چشمهٴ جوشان.۴. (صفت) [قدیمی، مجاز] خشمگین.
جوسانلغتنامه دهخداجوسان . [ ج َ وَ ] (ع مص ) شب گشتن . (تاج المصادر). طواف کردن در شب . (ذیل اقرب الموارد از لسان ). || گشتن در میان سرایها برای غارت و جستن آنچه در اوست . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (منتهی الارب ). || نیک جستن چیزی را. || پامال کردن و مقهور ساختن . || کشتن بشب از دلیری . (منتهی
قرص جوشانeffervescent tabletواژههای مصوب فرهنگستانقرصی بدون پوشش، معمولاً حاوی ترکیبات اسیدی یا موادی نظیر کربنات یا بیکربنات که در تماس با آب گاز دیاکسید کربن آزاد میکند
واکنشگاه آب جوشانboiling-water reactorواژههای مصوب فرهنگستانواکنشگاه/ رآکتوری قدرتی که در آن آب سبک خنککننده مستقیماً به بخار تبدیل میشود و برای تولید انرژی مورد استفاده قرار میگیرد اختـ . واج 1 BWR متـ . رآکتور آب جوشان
جوشاندنلغتنامه دهخداجوشاندن . [ دَ ] (مص ) جوشانیدن . مصدر متعدی از جوشیدن . بجوش آوردن مایعات بوسیله ٔ حرارت : ببغداد جو را بجوشانند و آب از او بپالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند. (نوروزنامه ). || ریاضت دادن . امتحان کردن . آزمایش کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
جوشاندهلغتنامه دهخداجوشانده . [ دَ/ دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از جوشاندن . جوشانیده . بجوش آورده . || دارویی که آنرا در آب جوشانیده باشند و عصاره ٔ آنرا برای معالجه بمریض دهند. (فرهنگ فارسی معین ). آب داروهای نباتی که چون منضج به مریض دهند مثل گل بنفشه ، گل گاوزبا
جوشانندهلغتنامه دهخداجوشاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف )آنکه مایعی را بجوش آورد. (از فرهنگ فارسی معین ).
جوشانیلغتنامه دهخداجوشانی . (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه . کوهستانی و معتدل است . 216 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن نخود، بادام ، غلات ، کرچک و شغل زراعت و گله داری است . این ده در دو محل قرار گرفته و بنام جوشانی بالا و جوش
جوشانیدنلغتنامه دهخداجوشانیدن . [ دَ ] (مص ) بغلیان آوردن . تغلیه . اغلاء. جوشاندن : باد اگر آتش تنزیل بجوشاندمرد داناش بتأویل دهد تسکین . ناصرخسرو.در تموزی که حرورش دهان بجوشانیدی . (گلستان ).رجوع به جوشاندن شود.
حبابدارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ غیرآلی حبابدار، گازدار، جوشان، متخلخل، کفکرده غران، خروشان و جوشان
جوشاندنلغتنامه دهخداجوشاندن . [ دَ ] (مص ) جوشانیدن . مصدر متعدی از جوشیدن . بجوش آوردن مایعات بوسیله ٔ حرارت : ببغداد جو را بجوشانند و آب از او بپالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند. (نوروزنامه ). || ریاضت دادن . امتحان کردن . آزمایش کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
جوشاندهلغتنامه دهخداجوشانده . [ دَ/ دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از جوشاندن . جوشانیده . بجوش آورده . || دارویی که آنرا در آب جوشانیده باشند و عصاره ٔ آنرا برای معالجه بمریض دهند. (فرهنگ فارسی معین ). آب داروهای نباتی که چون منضج به مریض دهند مثل گل بنفشه ، گل گاوزبا
جوشانندهلغتنامه دهخداجوشاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف )آنکه مایعی را بجوش آورد. (از فرهنگ فارسی معین ).
جوشانیلغتنامه دهخداجوشانی . (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه . کوهستانی و معتدل است . 216 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن نخود، بادام ، غلات ، کرچک و شغل زراعت و گله داری است . این ده در دو محل قرار گرفته و بنام جوشانی بالا و جوش
جوشانیدنلغتنامه دهخداجوشانیدن . [ دَ ] (مص ) بغلیان آوردن . تغلیه . اغلاء. جوشاندن : باد اگر آتش تنزیل بجوشاندمرد داناش بتأویل دهد تسکین . ناصرخسرو.در تموزی که حرورش دهان بجوشانیدی . (گلستان ).رجوع به جوشاندن شود.
هزارجوشانلغتنامه دهخداهزارجوشان . [ هََ / هَِ ج َ / جُو ] (اِ مرکب ) در ترجمه ٔ صیدنه نام هزارجشان چنین ضبط شده است (با واو). رجوع به هزارجشان شود.