جوشن خایفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه جوش را از هم بدراند.۲. [مجاز] بسیار بُرنده: ◻︎ نه هرکه موی شکافد به تیر جوشنخای / به روز حملهٴ جنگاوران بدارد پای (سعدی: ۱۶۱).
جوشینلغتنامه دهخداجوشین . [ ج ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر دارای 798 تن سکنه . آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنجا فرش بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" d
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) (ذوالَ ...) نام صحابی است پدر شمر و او در عرب اول کسی است که جوشن پوشیده بود یا آنکه او را کسری جوشن داده بود یا آنکه سینه اش برآمدگی داشت . (آنندراج ). رجوع به ذوالجوشن شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف به حلب و در مغرب آن قرار دارد. در دامنه ٔ این کوه مقابر و مشاهدی است از شیعه . شعراء حلب ازآن بسیار یاد کرده اند. رجوع به معجم البلدان شود.
مغفرکوبلغتنامه دهخدامغفرکوب . [ م ِ ف َ ] (نف مرکب ) کوبنده ٔ مغفر. که خود را درهم کوبد. که خود آهنین را کوفته و متلاشی سازد : چو همت است چه حاجت به گرز مغفرکوب چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای .سعدی .
خایلغتنامه دهخداخای . (اِمص ) خاییدن . در زیر دندان نرم کردن باشد. || (فعل امر)از کلمه ٔ خاییدن به معنی «بخای » یعنی در زیر دندان نرم ساز. (برهان قاطع). || (اِ) خوش آیند، هرچه مقبول طبع باشد. || زمین کاویده شده وکنده شده . || زمین پست . || خایه . (ناظم الاطباء). || (نف ) خاینده . جونده .زیرد
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ / جُو ش َ ] (اِ) خفتان . (مهذب الاسماء).سلاحی باشد غیر زره چه زره تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه ٔ آهن هم باشد. (برهان ) (آنندراج ). معرب آن هم جوشن است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بپوشید تن را بچ
موی شکافتنلغتنامه دهخداموی شکافتن .[ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) شکافتن موی را از درازا و این مبالغت است در دقت تیراندازی و نیزه زنی : نه هرکه موی شکافد به تیر جوشن خای به روز حمله ٔ جنگاوران بدارد پای . سعدی (گلستان ).به تیر و سنان موی بشکافتی
گذارلغتنامه دهخداگذار. [ گ ُ ] (اِمص ) ریشه ٔ فعل گذاردن . گذاشتن . || عبور. مرور. گذشتن : هم به چنبر گذار خواهد بوداین رسن را اگرچه هست دراز. رودکی .اگر خود بهشتی وگر دوزخی است گذارش سوی چینود پل بود. اور
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) (ذوالَ ...) نام صحابی است پدر شمر و او در عرب اول کسی است که جوشن پوشیده بود یا آنکه او را کسری جوشن داده بود یا آنکه سینه اش برآمدگی داشت . (آنندراج ). رجوع به ذوالجوشن شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف به حلب و در مغرب آن قرار دارد. در دامنه ٔ این کوه مقابر و مشاهدی است از شیعه . شعراء حلب ازآن بسیار یاد کرده اند. رجوع به معجم البلدان شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (ع اِ) سینه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (برهان ). || میانه ٔ شب یا اول آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دل شب یعنی نصف شب . (برهان ). ج ، جَواشِن . || زره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دجوشنلغتنامه دهخدادجوشن . [ دَ ] (اِخ ) ابن دهران یا دخوشن بن دهران از ملوک باستانی نواحی سندست . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 108 و 109 و 113 و114 شود.<br
ذوالجوشنلغتنامه دهخداذوالجوشن . [ ذُل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) اوس بن اعور از بنی معویةبن کلاب صحابی و شاعر است و وجه تسمیة آنکه وی نزد کسری انوشروان شد و آن شهریار او را جوشنی عطا فرمود و او نخستین کس است از عرب که جوشن در بر کرد. و سمعانی و دیگران نام او را شرحبیل ضبابی کلابی مکنی به أبی شمر گفته ان
ذی الجوشنلغتنامه دهخداذی الجوشن . [ ذِل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) رجوع به ذوالجوشن شود. مثل شمر ذی الجوشن ؛ سخت مهیب . سخت خشم آلود. عظیم سنگدل و قسی .