جوشندهلغتنامه دهخداجوشنده . [ ش َ دَ ] (اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله ٔ اشکانی . (مفاتیح ).
جوشندهلغتنامه دهخداجوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف )آنچه میجوشد. غلیان کننده . بغلیان آینده : به صبری کآوردفرهنگ در هوش نشاند آن آتش جوشنده را جوش . نظامی . || فوران کننده . متلاطم . مواج <span class="h
جوشندهفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه بجوشد و جوشش داشته باشد؛ جوشان.۲. [مجاز] متلاطم: ◻︎ ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲: ۱۸۹).
جوشندگیلغتنامه دهخداجوشندگی . [ ش َ دَ / دِ ] (حامص ) حالت جوشنده : تو گفتی یکی بوته بد ساخته بجوشندگی سیم بگداخته .(گرشاسب نامه ص 161).
جوشندگیلغتنامه دهخداجوشندگی . [ ش َ دَ / دِ ] (حامص ) حالت جوشنده : تو گفتی یکی بوته بد ساخته بجوشندگی سیم بگداخته .(گرشاسب نامه ص 161).
تیزجوشلغتنامه دهخداتیزجوش . (نف مرکب ) سخت جوشنده و شتابان . سخت دونده و ناآرام : نشستند بر تازی تیزجوش همه خاره خفتان و پولادپوش . نظامی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
فوارهفرهنگ فارسی معین(فَ وّ رِ) [ ع . فوارة ] 1 - (ص .) مؤنث فوار، بسیار جوشنده . 2 - (اِ.) چشمه ای که آب آن فوران کند. 3 - لوله ای که آب از آن با فشار به بیرون می جهد.