جیللغتنامه دهخداجیل . (اِخ ) ابن جیلانشاه ، ملقب به گاوباره . پس از پدر بتخت نشست و تمامی بلاد جیل و دیلم را مسخر نمود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 402 شود.
جیللغتنامه دهخداجیل . (ع اِ) گروه مردم . (مهذب الاسماء). گروهی ازمردمان ، گویند عرب جیل است و ترک جیل است و چین جیل است و گویند جیل عبارت است از هر ملتی که بزبانی اختصاص دارند. (منتهی الارب ). گروهی از مردم و گاه بر مردم یک زمان اطلاق گردد. (اقرب الموارد). ملت . شعب . امت . قوم . طایفه . نژا
جیللغتنامه دهخداجیل . [ ج َ ] (ع اِ) گروه از اسبان و شتران . || کرانه ٔ قبر. || گرداگرد اندرون چاه تا سر. (منتهی الارب ). || کرانه ٔ دریا و کوه .
جیلانلغتنامه دهخداجیلان . (اِ) میوه ایست مانند کُنار که آنرا سنجد و سنجد گیلان نیز میگویند و بتازیش عناب خوانند و اصح با جیم فارسی چیلان است . (شرفنامه ٔ منیری ). سنجد گرگانی . (اسدی ). پستنک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). پستانک . عبیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). غبیرا. (اسدی ) <span cl
جیلانلغتنامه دهخداجیلان . (اِخ ) قومی از مردم فارس که از نواحی استخر به بحرین هجرت کردند و در آنجا به کشاورزی و حفر قنات و غرس اشجار پرداختند. (معجم البلدان ). قومی ببحرین ترتیب داده ٔ کسری . (منتهی الارب ). گروهی هستند در بحرین که کسری آنان را برای کاری تربیت کرد. (ذیل اقرب الموارد از تاج الع
جیلانلغتنامه دهخداجیلان . (اِخ )دهی جزء بلوک اربعه ٔ دهستان مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود. جلگه ، معتدل و دارای 890 تن سکنه است . آب آن از قنات کهن شور و محصول آن غلات ، میوه جات ، پنبه ، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است .راه مالرو دارد. م
جیل دارولغتنامه دهخداجیل دارو. (اِ مرکب ) گیل داروست و آن چوبی باشد سیاه رنگ چون بشکنند مغز آن فستقی بود، منفعت آن بسیار است . (برهان ) (آنندراج ).
جیلانلغتنامه دهخداجیلان . (اِ) میوه ایست مانند کُنار که آنرا سنجد و سنجد گیلان نیز میگویند و بتازیش عناب خوانند و اصح با جیم فارسی چیلان است . (شرفنامه ٔ منیری ). سنجد گرگانی . (اسدی ). پستنک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). پستانک . عبیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). غبیرا. (اسدی ) <span cl
جیلانلغتنامه دهخداجیلان . (اِخ ) قومی از مردم فارس که از نواحی استخر به بحرین هجرت کردند و در آنجا به کشاورزی و حفر قنات و غرس اشجار پرداختند. (معجم البلدان ). قومی ببحرین ترتیب داده ٔ کسری . (منتهی الارب ). گروهی هستند در بحرین که کسری آنان را برای کاری تربیت کرد. (ذیل اقرب الموارد از تاج الع
دجیللغتنامه دهخدادجیل . [ دُ ج َ ] (اِخ ) (یوم ...)، للحجاج . علی اهل العراق . از وقایع و جنگهای حجاج بن یوسف ثقفی است با مردم عراق . (مجمع الامثال میدانی ).
دجیللغتنامه دهخدادجیل . [ دُ ج َ ] (اِخ ) رودی که از زردکوه بختیاری و بگفته ٔ یاقوت از سرزمین اصفهان سرچشمه میگیرد و از شوشتر و اهواز می گذرد و مصبش دریای فارس است نزدیک عبادان . بگفته ٔ حمزه نام آن دیلدا کودک بوده است به معنی دجله ٔ صغیر و به دجیل معرب شده . (معجم البلدان ). این رود را به من
دجیللغتنامه دهخدادجیل . [ دُ ج َ ] (اِخ ) شعبه ای است از دجله ٔ بغداد. (منتهی الارب ). دیله کودک . نام یکی از شاخه های دجله نزدیک بغداد : فخرجت من بغداد الی منزل علی نهر دجیل و هو یتفرع عن دجلة فیسقی قری کثیر. (ابن بطوطه ). نام نهری است که مخرج آن از بالای بغداد میان ا
دجیللغتنامه دهخدادجیل . [ دُ ج َ ] (اِخ ) ولایت معتبریست و از دجله آب می خورد و بدین سبب دجیل می خوانند. قصبه ٔ وانه شهر آنجاست و دههای معتبر دارد و قرب صد پاره ده باشد و جای نیک و مرتفع است . انار دراجی آنجا بهتر از دیگر ولایت بغداد است . حقوق دیوانی آن ولایت سه تومان و پنجهزار دینارست . (نز