حاجت افتادنلغتنامه دهخداحاجت افتادن . [ ج َ اُ دَ ] (مص مرکب ) لازم شدن . احتیاج پیدا کردن . نیاز آمدن . ضرورت یافتن : در جناح آنچه لشکر قوی تر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد می فرستد.(تاریخ بیهقی ). و به تقریر و ایضاح آن حاجت نیفتد. (کلیله و د
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
هاجدلغتنامه دهخداهاجد. [ ج ِ ] (ع ص ) خوابیده . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شب زنده دار. (از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). ج ، هُجُود، هُجّد. (اقرب الموارد).
رجوع افتادنلغتنامه دهخدارجوع افتادن . [ رُ اُ دَ ] (مص مرکب ) سر و کار پیدا کردن . حاجت افتادن : شریف را به خسیسان رجوع می افتدکه برگ کاه بود داروی پریدن چشم .صائب .
نیازلغتنامه دهخدانیاز. (اِ) حاجت . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (رشیدی ) (آنندراج ). احتیاج . (برهان قاطع). ارب . اربه . مأربه . وطر. (یادداشت مؤلف ) : اگرچه بمانند دیر ودرازبه دانا بودشان همیشه نیاز. بوشکور.<b
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
قبله گاه حاجتلغتنامه دهخداقبله گاه حاجت . [ ق ِ ل َ / ل ِ هَِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه حاجت ها برآورد. آنکه در خواستن نیازها بدو روی آورند : چون قبله گاه حاجت عالم همین در است صائب چرا گدای در دل نمیشوی .<p class="author"
قضای حاجتلغتنامه دهخداقضای حاجت . [ ق َ ی ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) برآوردن نیازمندی .- قضای حاجت کردن ؛ کنایه از تخلیه کردن . ادرار کردن . دفع فضول معده . رجوع به قضاء شود.
قبله ٔ حاجتلغتنامه دهخداقبله ٔ حاجت . [ ق ِ ل َ / ل ِ ی ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قبله ٔ حاجات . آنکه حاجتمندان بدو روی آورند و قضای حاجت خود از او خواهند : خسروان قبله ٔ حاجات جهانند ولی سببش بندگی حضرت درویشان است .<p cla
بی حاجتلغتنامه دهخدابی حاجت . [ ج َ] (ص مرکب ) آنکه احتیاج ندارد. بی نیاز : ور تو خود از حجت بی حاجتی نه بتو مر حجت را حاجت است . ناصرخسرو.بی حاجتم بفضل خداوند لاجرم اندر جهان ز هر که بمن نیست حاجتش .ناصرخسرو