حاجت روالغتنامه دهخداحاجت روا. [ ج َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه حاجت او برآمده باشد. مقضی المرام . ناجح . کامروا : بسی بر بساط بزرگان نشستم که یک نفس حاجت روائی ندیدم . سیف اسفرنگ . || (نف مرکب ) روا کننده ٔ حاجت . برآرنده ٔ حاجت <span class=
حاجت روافرهنگ فارسی عمید۱. رواکنندۀ حاجت.۲. آنکه حاجتش برآورده شده باشد؛ کامروا: ◻︎ بسی بر بساط بزرگان نشستم / که یک نفس حاجتروایی ندیدم (سیف اسفرنگ: لغتنامه: حاجتروا).
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
هاجدلغتنامه دهخداهاجد. [ ج ِ ] (ع ص ) خوابیده . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شب زنده دار. (از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). ج ، هُجُود، هُجّد. (اقرب الموارد).
حاجت رواییفرهنگ فارسی معین( ~. رَ) [ ع - فا . ] (حامص .) 1 - برآمدن حاجت . 2 - برآوردن حاجت ، روا کردن حاجت .
حاجت روا کردنلغتنامه دهخداحاجت روا کردن . [ ج َ رَ ک َ ] (مص مرکب ) اسعاف . اسئال . انجاح . نجح . حاجت روا کردن خواستن . استنجاز. استنجاح . تنجز. برآوردن نیاز کسی : گوید که هم جلالت کعبه است قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم .مسعودسعد.
راحله روالغتنامه دهخداراحله روا. [ ح ِ ل ِ رَ ] (ص مرکب ) آنکه راحله بدهد مانند حاجت روا. (آنندراج ).
اسآللغتنامه دهخدااسآل . [ اِس ْ ] (ع مص ) روا کردن حاجت کسی را. (منتهی الارب ). حاجت روا کردن . (تاج المصادر بیهقی ). برآوردن حاجت .
برآورده شدنلغتنامه دهخدابرآورده شدن . [ ب َ وَ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجهول برآوردن است . رجوع به برآوردن شود.- برآورده شدن حاجت ؛ روا شدن و قضا شدن آن .
نذر و نیازلغتنامه دهخدانذر و نیاز. [ ن َ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول ، نقد یا جنسی که به نیت حاجت روا شدن به زاهدی یا سیدی یا به تربت کسی از اولیاء و ائمه پیشکش کنند.
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
قبله گاه حاجتلغتنامه دهخداقبله گاه حاجت . [ ق ِ ل َ / ل ِ هَِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه حاجت ها برآورد. آنکه در خواستن نیازها بدو روی آورند : چون قبله گاه حاجت عالم همین در است صائب چرا گدای در دل نمیشوی .<p class="author"
قضای حاجتلغتنامه دهخداقضای حاجت . [ ق َ ی ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) برآوردن نیازمندی .- قضای حاجت کردن ؛ کنایه از تخلیه کردن . ادرار کردن . دفع فضول معده . رجوع به قضاء شود.
قبله ٔ حاجتلغتنامه دهخداقبله ٔ حاجت . [ ق ِ ل َ / ل ِ ی ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قبله ٔ حاجات . آنکه حاجتمندان بدو روی آورند و قضای حاجت خود از او خواهند : خسروان قبله ٔ حاجات جهانند ولی سببش بندگی حضرت درویشان است .<p cla
بی حاجتلغتنامه دهخدابی حاجت . [ ج َ] (ص مرکب ) آنکه احتیاج ندارد. بی نیاز : ور تو خود از حجت بی حاجتی نه بتو مر حجت را حاجت است . ناصرخسرو.بی حاجتم بفضل خداوند لاجرم اندر جهان ز هر که بمن نیست حاجتش .ناصرخسرو