حادیلغتنامه دهخداحادی . (ع ص ) آنکه شتران را حُدی خواند. آنکه برای اشتر خواند تا نیک رود. هزیز؛ بنشاط آوردن حادی شتران را بسرود. || راننده . سائق . ساربان .
هادی طناب حوضچهwarping chockواژههای مصوب فرهنگستانهادی طنابی که در کنارۀ حوضچه نصب شده است و برای گذراندن و هدایت طناب از آن استفاده میکنند
سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
هادیلغتنامه دهخداهادی . (اِخ ) (حاجی ملا...) سبزواری که در شعر «اسرار» تخلص یافت . به سال 1212 هَ . ق . متولد شد. مدت عمرش 78 (حکیم ) سال و به سال 1289 هَ . ق . چشم از جهان فروبست . «غریب » م
هادیلغتنامه دهخداهادی . (اِخ ) لقب موسی بن محمد المهدی است . موسی بن مهدی بن منصوربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس ، مکنی به ابومحمد. چهارمین خلیفه است و هفتم از عباس . هادی که ابومحمد کنیت داشت پدر وی مهدی و مادر وی خیزران بود. در زمان فوت مهدی در گرگان بود و هارون در حضرت با وی بیعت کرد و بیعت
حادیدلغتنامه دهخداحادید. (اِخ ) (تند و تیز، حدید) و آن قریه ای است بنزدیکی لدّ. فاندافلد، گمان میبرد که حادید همان ده است که بر فرازتل شرقی لدّ واقع است و امروز آن را حدیثه نامند. (قاموس مقدس ).
حادی النجملغتنامه دهخداحادی النجم . [ دِن ْ ن َ ] (اِخ ) نام دیگر دَبَران است و آن ستاره ای است از قدر اول که اندکی بسرخی زند و آن را عین الثور نیز نامند. واقع در صورتی از صور فلکی بهمین نام و آن یکی از چهار ستاره ٔ شاهی مصریان قدیم است .
حادی عشرلغتنامه دهخداحادی عشر. [ ع َ ش َ ] (ع عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) یازدهم . و در مؤنث ، احدی عشر.- عقل حادی عشر ؛ لقبی است که حکما بخواجه نصیرالدین طوسی دهند.
حادی النجملغتنامه دهخداحادی النجم . [ دِن ْ ن َ ] (اِخ ) نام دیگر دَبَران است و آن ستاره ای است از قدر اول که اندکی بسرخی زند و آن را عین الثور نیز نامند. واقع در صورتی از صور فلکی بهمین نام و آن یکی از چهار ستاره ٔ شاهی مصریان قدیم است .
حادی عشرلغتنامه دهخداحادی عشر. [ ع َ ش َ ] (ع عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) یازدهم . و در مؤنث ، احدی عشر.- عقل حادی عشر ؛ لقبی است که حکما بخواجه نصیرالدین طوسی دهند.
حادیدلغتنامه دهخداحادید. (اِخ ) (تند و تیز، حدید) و آن قریه ای است بنزدیکی لدّ. فاندافلد، گمان میبرد که حادید همان ده است که بر فرازتل شرقی لدّ واقع است و امروز آن را حدیثه نامند. (قاموس مقدس ).
اتحادیلغتنامه دهخدااتحادی . [ اِت ْ ت ِ ] (ص نسبی ) طریقه ای که پیروان آن معتقد بیکی شدن خالق با مخلوقی باشند.
تحادیلغتنامه دهخداتحادی . [ ت َ ] (ع مص ) راندن بعض شتر مر بعض را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
جحادیلغتنامه دهخداجحادی . [ ج ُ دی ی ] (ع ص ) سطبر از هر چیز. (منتهی الارب ).الضخم من کل شی ٔ. جُخادی ّ لغتی است در این کلمه . (از ذیل اقرب الموارد). جحادری . رجوع به جحادری شود.