حارلغتنامه دهخداحار. [ حارر ] (ع ص ) نعت فاعلی از حرّ. گرم . (دهّار). مقابل بارد، سرد. مولوی آن را در مقابل برد آورده است : خصم و یار و نور و نار و فخر و عارتخت و دار و برد و حارو ورد و خار.|| یکی از امزجه ٔ نه گانه ٔ قدماء اطباء. و آن بر دو گونه است : حار
حاردیکشنری عربی به فارسیباحرارت , باحميت , پرشور وشعف , ملتهب , گرم , حاد , تند , تيز , تابان , اتشين , تند مزاج , برانگيخته , بگرمي , داغ , داغ کردن يا شدن
دندهچهارfourth gear, fourthواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی در جعبهدنده که در آن نسبت دور معمولاً در حدود یک است و درنتیجه سرعتها و گشتاورهای ورودی و خروجی جعبهدنده تقریباً یکسان هستند
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن اسد محاسبی مکنی به ابی عبداﷲ یکی از بزرگان متصوفه و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است صاحب کشف المحجوب در بیان احوال این فرقه از اهل طریقت گوید: «تولی محاسبیان به ابی عبداﷲ الحارث بن الاسد المحاسبی است رض عنه . و وی به اتفاق همه اهل زمانه ٔ خود مقبول
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن حِلَّزَة الیشکری الوائلی . شاعری جاهلی ، و یکی از فحول شعرا و اصحاب معلقات است . ابوعبیده گوید بهترین شعرا که دارای قصائد طوالند سه تن باشند؛ عمروبن کلثوم و حارث بن حلزه و طرفةبن العبد. و او ابرص بود و در فخر بدان پایه بود که بدو مثل زنند و «افخر من ح
حارثةلغتنامه دهخداحارثة. [ رِ ث َ ] (اِخ ) ابن هرم عقیمی بصری . تابعی است . رجوع بکتاب کنی دولابی ج 2 ص 6 شود.
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن اسد محاسبی مکنی به ابی عبداﷲ یکی از بزرگان متصوفه و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است صاحب کشف المحجوب در بیان احوال این فرقه از اهل طریقت گوید: «تولی محاسبیان به ابی عبداﷲ الحارث بن الاسد المحاسبی است رض عنه . و وی به اتفاق همه اهل زمانه ٔ خود مقبول
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن حِلَّزَة الیشکری الوائلی . شاعری جاهلی ، و یکی از فحول شعرا و اصحاب معلقات است . ابوعبیده گوید بهترین شعرا که دارای قصائد طوالند سه تن باشند؛ عمروبن کلثوم و حارث بن حلزه و طرفةبن العبد. و او ابرص بود و در فخر بدان پایه بود که بدو مثل زنند و «افخر من ح
حارثةلغتنامه دهخداحارثة. [ رِ ث َ ] (اِخ ) ابن هرم عقیمی بصری . تابعی است . رجوع بکتاب کنی دولابی ج 2 ص 6 شود.
زحارلغتنامه دهخدازحار. [ زَح ْ حا ] (ع ص ) بخیل که از گرانی سؤال کسی دم سرد و ناله برآرد. و او را زُحَر و زَحْران نیز گویند. (از اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود.
زحارلغتنامه دهخدازحار. [ زُ ] (ع اِ) شکم روش سخت . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). بُرنیش و نستک شکم . (مهذب الاسماء). || آزاری است در شکم که خون جاری میگرداند از شکم . و همچنین است زحیر و زحارة.(از ترجمه ٔ قاموس ). نوعی بیماری است و علامت آن برازکردن پی در پی و بدفعات است همراه با درد و خس
زحارلغتنامه دهخدازحار. [ زُ ] (ع مص ) مبتلا شدن به بیماری زحیر (پیچاک ). دچار شکم روش شدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب ). جاری شدن شکمست بشدت . همچنین است زحیر و زحارة. (از ترجمه ٔ قاموس ). و رجوع به کلمه های مذکور شود. || بیرون دادن آوازیا نفسی همراه ناله هنگام کار یا س