حبیشلغتنامه دهخداحبیش . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) ابن الحسن . نام طبیب و گیاه شناسی صاحب تألیف در فن خویش و ابن البیطار در مفردات از او بسیار روایت آرد. رجوع به حبیش اعسم شود.
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (اِخ ) قلعه ای به سواد، از اعمال دمشق است ، و آن را حبیس جلدک گویند. (معجم البلدان ).
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (اِخ ) موضعی به رقه است . و قبور عده ای از شهداء صفین در آنجاست . راعی گوید : فلاتصرمی حبل الدهیم جریرةبترک موالیها الادانین ضیعاًیسوقّها ترعیة ذوعبائةبما بین نقب فالحبیس فأفرعا. (معجم البلدان ) (قا
ميراثدیکشنری عربی به فارسیمستلزم بودن , شامل بودن , فراهم کردن , متضمن بودن , دربرداشتن , حمل کردن بر , حبس ياوقف کردن , موجب شدن , ارث , ميراث , مرده ريگ , وراثت , ميراث بري
حبسلغتنامه دهخداحبس . [ ح َ ] (ع اِ) کوه بزرگ . (منتهی الارب ). کوه عظیم . || کوه سیاه . ج ، حبوس . || حوض آب . ج ، احباس . (مهذب الاسماء).
حبسلغتنامه دهخداحبس . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (دستور اللغة) (مهذب الاسماء) (دهار). واداشتن . (زوزنی ). بازداشت . بند کردن . قید کردن . بستن . توقیف . زندان . بند. مقابل اطلاق : سیزده سال اگر ماند در خلد کسی برسبیل حبس آن
حبسلغتنامه دهخداحبس . [ ح َ / ح ِ ] (ع اِ) چیزی چون مصنعة که آب را سازند. || آب ایستاده . مرداب .ماء مستنقع. || سنگی که بر مجرای آب نهندتا آب ، حبس شود. (معجم البلدان ). || چوب یا سنگ که بر آبراهه نهند بجهت گرد آمدن آب تا ستور را آب دهند. || سقایة. || [ ح ِ
حبسلغتنامه دهخداحبس . [ ح ِ ] (اِخ ) کوهی است مر بنی اسد را و اصمعی گوید: در بلاد بنی اسد، مناطق حبس و قنان و ابان ابیض و ابان اسود تا رمة و همچنین دو حمی : حمی ضریة و حمی ربذة، و «دو» و صمان و دهناء در شق بنی تمیم میباشد. منظوربن فروه ٔ اسدی گوید : هل تعرف الدار
حبسلغتنامه دهخداحبس . [ ح َ ] (ع اِ) کوه بزرگ . (منتهی الارب ). کوه عظیم . || کوه سیاه . ج ، حبوس . || حوض آب . ج ، احباس . (مهذب الاسماء).
متحبسلغتنامه دهخدامتحبس . [ م ُ ت َ ح َب ْ ب ِ ] (ع ص ) خود را دربند دارنده . (آنندراج ). خودرا بازداشته . (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبس شود.
محبسلغتنامه دهخدامحبس . [ م ُ ب َ ] (ع ص ) اسبی که آن را در راه خدا وقف گردانند. (منتهی الارب ). || در زندان کرده شده . (ناظم الاطباء).
محبسلغتنامه دهخدامحبس . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) کسی که در زندان می اندازد. || کسی که در راه خدا وقف میکند. (ناظم الاطباء).
محبسلغتنامه دهخدامحبس . [ م َ ب َ ] (ع اِ) بند و قید. (منتهی الارب ). زندان و قید و بند. (ناظم الاطباء). زندان . (مهذب الاسماء). جای بازداشت . حبس . دوستاقخانه . دوستاخانه . بند. سجن . دوستاق . دوستاخ . جای حبس و زندان . (غیاث ). ج ، محابس : ایشان را نظری بر محبس او اف