حبه ٔ دللغتنامه دهخداحبه ٔ دل .[ ح َب ْ ب َ ی ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حبةالقلب . مهجة. سویداء. ثمرةالقلب . تأمور. دانه ٔ دل . نقطه ٔسیاه دل . خون دل . یا آنچه سیاه است در دل . جلجلان القلب . نقطه ٔ دل . سیاهی دل ، و آن خون بسته ٔ سیاهی باشد در درون دل . (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ) <span
حبهلغتنامه دهخداحبه . [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمة نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله ؛ یک دانه . حبه کردن ؛ دان کردن . جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن .
حبةلغتنامه دهخداحبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن حابس تمیمی . ابن ابی عاصم او را چنین یاد کرده و روایتی از او از پیغمبر نقل کرده . ولیکن صحیح حَیّة است . (الاصابة ج 2 ص 74). رجوع به حبةبن عابس شود.
حبةلغتنامه دهخداحبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد. برادر سوأبن خالد خزاعی . ابن عبدالبر و ابن مندة و ابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 250 و 251). عسقلانی گوید: س
حبةلغتنامه دهخداحبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن سلمة برادرشقیق بن سلمة. تابعی است . رجوع به حبةبن مسلم شود.
حبةالقلبلغتنامه دهخداحبةالقلب . [ ح َب ْ ب َ تُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) نقطه ٔ سیاه دل . خون دل . دانه ٔ دل . حبه ٔ دل . یا آنچه سیاه است در دِل . (منتهی الارب ). مهجة. سویداء. ثمرةالقلب . تأمور. جلجلان القلب . نقطه ٔدل . سیاهی دل . میان دل . (مهذب الاسماء) : و صولجان ب
دللغتنامه دهخدادل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبری که ضربانهایش موجب دوران خون می گردد. (از فرهنگ فارسی معین ). رباط. نیاط. (منتهی الارب ). در تداول امروز فارسی زبان
حبهلغتنامه دهخداحبه . [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمة نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله ؛ یک دانه . حبه کردن ؛ دان کردن . جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن .
حبهفرهنگ فارسی عمید۱. یک دانه؛ یک حب.۲. [قدیمی] واحد اندازهگیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو.۳. [قدیمی] ششیک عشر دینار.۴. [قدیمی] ششیک دانگ.⟨حبهٴ دل: [قدیمی] = سویدا: ◻︎ بدان خردی که آمد حبهٴ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری: ۸۹).
حبهdomain 2واژههای مصوب فرهنگستانقطعهای بسپپتیدی که به یک واحد ساختاری منفردِ دارای هستۀ آبگریز تابیده شده است
حبهلغتنامه دهخداحبه . [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمة نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله ؛ یک دانه . حبه کردن ؛ دان کردن . جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن .
مادرقحبهلغتنامه دهخدامادرقحبه . [ دَ ق َ ب َ / ب ِ ] (ص مرکب ) دشنامی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ده حبهلغتنامه دهخداده حبه . [ دِه ْ ح َب ْ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. واقع در6هزارگزی جنوب باختری نیشابور دارای 302 تن سکنه است . آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <s
ابوحبهلغتنامه دهخداابوحبه . [ اَ ؟ ] (اِخ ) ناحیتی از عراق بجنوب غربی بغداد در ساحل شرقی فرات . و شهر سی پار قدیم بدانجا بود و آن یکی از قدیمترین شهرهای بابل و سه هزار سال قبل از میلاد آباد بوده است . در کاوشهای اخیر آثار و خطوطی از آنجا به دست آمده است .