حبیبلغتنامه دهخداحبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ذهب القاری .وی از مردم شام و صحابی است . (قاموس الاعلام ترکی ).
حبیبلغتنامه دهخداحبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن مطهربن رباب بن اشتربن جحوان بن فقعس کندی فقعسی . پیغمبر را درک کرد و آنقدر بزیست تا با حسین بن علی (ع ) کشته شد. ابن کلبی او و پسر عمش ربیعةبن حوطبن رئاب (کذا) را یاد کرده است . (الاصابة ج 2 ص <span class="hl" dir="l
حببلغتنامه دهخداحبب . [ ح َ ب َ ] (ع اِ) حبب ماء؛ معظم آب . || حبب رمل ؛ معظم ریگ . || غوزه ٔ آب . حباب . گنبده ٔ آب . || سیرابی دندان و رونق آن که به شیشه ماند. (منتهی الارب ). تازگی دندان . (مهذب الاسماء).
حببلغتنامه دهخداحبب . [ ح ِ ب َ ] (ع اِ) سیرابی و رونق دندان که به شیشه ماند. (منتهی الارب ). تازگی دندان . (مهذب الاسماء).
هببلغتنامه دهخداهبب . [ هَِ ب َ ] (ع ص ) ثوب هبب ؛ جامه ٔ پاره پاره . ابوزید گوید: «علی جناجنه من ثوبه هبب ». (از اقرب الموارد).
حبیب الغتنامه دهخداحبیب ا. [ ح َ بُل ْ لاه ] (مولانا...) واعظ. یکی از معاریف خطبا و واعظ مسجد جامع هرات ، از علمای شیعه که پس از ورود محمد تیمورسلطان به هرات به سال 919 هَ . ق . بعض غوغا از اهل سنت وی را به زخم کارد بکشتند. (جزو 4</sp
حبیب الغتنامه دهخداحبیب ا. [ح َ بُل ْ لاه ] (اِخ ) ابن میرزا عبداﷲ اصفهانی . او راست : توصیف الوزراء در احوال سلاطین و وزراء صفویه به فارسی . ملا عبداﷲ افندی در ریاض العلماء احوال خلیفه سلطان را از این کتاب نقل کند و از سخن صاحب ریاض چنین برمی آید که حبیب اﷲ پیش از سال <span class="hl" dir="ltr
حبیبیلغتنامه دهخداحبیبی . [ ح َ ] (اِخ ) اندلسی . محمدبن سلیمان بن احمدبن حبیب بن عبدالملک بن عمربن ولیدبن عبدالملک بن مروان حبیبی اندلسی . وی از رجال بلد خویش روایت دارد و در همانجا در محرم سال 328 هَ . ق . یا 329 در گذشت . (
حبیبیلغتنامه دهخداحبیبی . [ ح َ ] (اِخ ) مروزی . ابوبکر عبدالرحمان بن عبداﷲبن محمدبن حبیب بن حماد. وی از محمدبن ابراهیم ابوحمزه ٔ مروزی روایت دارد. و ابومحمد عبداﷲبن احمدبن حمویة هروی از وی روایت کند. دارقطنی گوید:حبیبی عبدالرحمان حسنی مروزی و پسر عم او علی بن محمد دو محدث بودند و احادیث منکره
حبیبیلغتنامه دهخداحبیبی . [ ح َ ] (اِخ ) نام یکی دیگر از شاعران عثمانی و ازمردم آیدین است . و وی خطیب قصبه ٔ بارده بود. و اختلالی در عقل وی راه یافت و از آن پس ترک خطابه گفت و باقی عمر را به ولگردی گذرانید. (قاموس اعلام ترکی ).
حبیب اسلمیلغتنامه دهخداحبیب اسلمی . [ ح َ ب ِ اَ ل َ ] (اِخ ) رجوع به حبیب بن هند، و حبیب بن اسلم شود.
حبیب عنزیلغتنامه دهخداحبیب عنزی . [ ح َ ب ِ ع َ ن َ ] (اِخ ) پدر طلق . عبدان او را از صحابه شمرده وروایتی از فرزندش طلق بن حبیب از پدرش حبیب آورده که به نزد پیغمبر رفته است لیکن همین روایت را شعبه ازیونس از طلق از مردی از اهل شام و او از پدرش نقل کرده و این صحیح تر است . رجوع به الاصابة ج <span cl
ربیعبن حبیبلغتنامه دهخداربیعبن حبیب . [ رَ ع ِ ن ِ ح َ ] (اِخ ) ابن عمر فراهیدی . از علمای حدیث قرن دوم هجری و از مردم بصره بود. در حدیث کتابی دارد که «جامعالصحیح » نامیده میشود و عبداﷲبن حمید سالمی حاشیه ای بر آن نوشته است . (از اعلام زرکلی ).
چشمه حبیبلغتنامه دهخداچشمه حبیب . [ چ َ م َ ح َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از چشمه های رود سلطانیه است که در آن جلگه آب این چشمه از همه ٔ آبها بهتر و گواراتر است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
دیر حبیبلغتنامه دهخدادیر حبیب . [ دَ رِ ح َ ] (اِخ ) یاقوت گوید جای آن را نمی دانم . فقط این دیر در شعر عربی وردبن الورد الجعدی آمده است . (از معجم البلدان ).
ابوحبیبلغتنامه دهخداابوحبیب . [ اَ ح َ ] (ع اِ مرکب ) ماهی شور. (مهذب الاسماء). || بزغاله . بزیچه . || جدی بریان کرده شده . (منتهی الارب ).
کلاته حبیبلغتنامه دهخداکلاته حبیب . [ ک َ ت ِ ح َ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان . محلی کوهستانی و معتدل است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).