حجازلغتنامه دهخداحجاز. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن المر. چنانکه در حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 140 آمده است . رجوع به حجازبن ابجر شود.
حجازلغتنامه دهخداحجاز. [ ح ِ ] (اِخ ) نام پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی . یکی از دوازده مقام موسیقی .و گفته اند که آن از زنگوله خیزد. نام پرده ٔ سرود و به امالتش نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) : دو بهره ببغداد سوی حجیزبرآرند از ایشان یکی رستخیز <p class="a
حجازلغتنامه دهخداحجاز. [ ح ِ ] (ع اِ) هرچه بدان میان بندند وقت برچیدن دامن . (منتهی الارب ). || ریسمانی که بپای و کمر شتر بندند تا علاج زخم او کرده شود. هر ریسمانی که جامه را بدان بالا بندند. || آن رسن که سپل شتر بدان بر میان بندند. (منتهی الارب ). آن رسن که زانوی شتر بدان با میان بندند. (مهذ
حجازلغتنامه دهخداحجاز. [ ح ِ ] (اِخ ) سرزمین معروف . مکة و مدینة و طائف و روستاهای آنها. و از آنروی بدین ناحیت حجاز گویند که حاجز و فاصل و حائل است میان نجد و تهامة یا بین نجد و سراة اولاَِنّها اُحتجزت بالحرار الخمس : ِحرّةُ بنی ُسلیم و راقم و لیلی و شوران والنار. (منتهی الارب ). و حجاز نام ک
حجایزلغتنامه دهخداحجایز. [ ح َ ی ِ ] (ع اِ) یاقوت گوید: کأنه جمع حاجز و هوالمانع (بالزای )، من فلات العارض بالیمامة. (معجم البلدان ).
حزازلغتنامه دهخداحزاز. [ ح َ ] (ع اِ)سبوسه ٔ سر. شوره . سبوس سر. ابریه . هبریة. و آن چیزهائی باشد در پوست سر چون سبوس . نخاله ٔ سر. || آنچه بیفتد از خار. (مهذب الاسماء). || درد دل . (مهذب الاسماء). || مرد سخت عمل .
حزازلغتنامه دهخداحزاز. [ ح َ / ح ُزْ زا ] (ع اِ) غم سخت . سوزش دل از خشم و جز آن . || مرد سخت راننده و سخت عمل . || طعام ترش شده ٔ در معده .
حجازیلغتنامه دهخداحجازی . [ ح ِ ] (اِخ ) اسماعیل بن عبدالحق حجازی . یکی از ادباء و شعرای معروف قرن 11هجری است و در سال 1001 هَ . ق . درگذشته . (قاموس الاعلام ترکی ).
حجازیلغتنامه دهخداحجازی . [ ح ِ ] (اِخ ) عبدالحق بن محمد الحجازی . یکی از شعرا و ادبای قرن 11 هجری است که در سنه ٔ 1020 هَ . ق . درگذشته است . (قاموس الاعلام ترکی ).
حجازیلغتنامه دهخداحجازی . [ ح ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حجاز. مؤنث : حجازیة.- آهنگ حجازی . رجوع به ماده ٔ قبل شود : نمیداند که آهنگ حجازی فروماند ز بانگ طبل غازی . سعدی .- رطل حجازی </span
حجازیکلغتنامه دهخداحجازیک . [ ح َ زَ ک َ ] (ع اِ فعل ) ای احجز بین القوم حجزاً بعد حجز. (منتهی الارب ).
دحوضلغتنامه دهخدادحوض . [ دَ ] (اِخ ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب ). جاییست در حجاز. (معجم البلدان ).
غضابلغتنامه دهخداغضاب . [ غ ِ ] (اِخ ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب ). ناحیه ای است در حجاز از دیار هذیل . (از معجم البلدان ).
حجازی شهابلغتنامه دهخداحجازی شهاب . [ ح ِ ی ِ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن رمضان مکی ، معروف به شهاب حجازی . ابوالعباس شاعر متوفی (840 هَ . ق .). او راست : دیوان شعر و «اللمع الشهابیة من البروق الحجازیة» و شاید این نیز دیوان شعر باشد. (اسماء المؤلفین ج <span class="
حجازی شهابلغتنامه دهخداحجازی شهاب . [ ح ِ ی ِ ش ِ ] (اِخ ) شهاب الدین احمدبن محمدبن علی انصاری خزرجی معروف بحجازی . از شیوخ ادب مصر بود. در قاهره بسال 790 هَ . ق . متولد و همانجا بسال 875 درگذشت . شعر و موسیقی نیکو میدانست . حدیث و
حجازی عدویلغتنامه دهخداحجازی عدوی . [ ح ِ ی ِ ع َ ] (اِخ ) (شیخ ...) فرزند عبدالمطلب عدوی . او راست : حاشیه بر شرح شیخ محمدالامیر مالکی در فقه مالک ، بسال 1201 هَ . ق . ازتألیف آن فراغت یافت و با حاشیه ٔ امیر بنام ضوء الشموع ، یکجا در دو جلد بسال <span class="hl"
حجازی نیازیلغتنامه دهخداحجازی نیازی . [ ح ِ ی ِ ] (اِخ ) صاحب جامع اللغات منظوم . (کشف الظنون و فهرست سپهسالار ج 2 ص 221 و فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه ج 2 ص 444). رجوع
حجازی واعظلغتنامه دهخداحجازی واعظ. [ ح ِ ی ِ ع ِ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن عبداﷲ اکراوی قلقشندی معروف به محمد حجازی واعظ. فقیهی عالم بتفسیر و حدیث بود، در منزل اکری (از منازل حجاج مصر در راه مکه ) در 957 هَ . ق . متولد گشت و در قلقشنده سکونت داشت و در قاهره در <span c
راست حجازلغتنامه دهخداراست حجاز. [ ح ِ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح موسیقی پرده ٔ حجاز. دایره ٔ حجاز. هدایت آرد: راست قدیماً پرده (دایره ) بوده است مانندراست پنجگاه و غیره . و حجاز نیز یکی از ملحقات دستگاه شور است . (از مجمع الادوار نوبت سوم ص 98 و <span class="hl" dir=
زبید حجازلغتنامه دهخدازبیدحجاز. [ زُ ب َ دِ ح ِ ] (اِخ ) زبید اکبر، شاخه ای از زبید (بطنی از قبیله ٔ مذحج ). (از صبح الاعشی قلقشندی ج 1 ص 327). رجوع به زبید و زبید الاکبر شود.
شیخ الحجازلغتنامه دهخداشیخ الحجاز. [ ش َ خُل ْ ح ِ ] (اِخ )رجوع به علی جوینی شود. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
واسطالحجازلغتنامه دهخداواسطالحجاز. [ س ِ طُل ْ ح ِ ] (اِخ ) نام موضعی است در این شعر کثیر عزة : اجدوا فاما اهل عزة غدوةفبانوا و اما واسط فمقیم .(معجم البلدان ).