حجیملغتنامه دهخداحجیم . [ ح َ ] (ع ص ) ستبر. سطبر. ضخیم . ضخم . کلفت . هنگفت . گنده . گنجا . صفت از حجم . قیاساً این کلمه صحیح است مانند طویل و عریض و عمیق و در محاورات فارسی زبانان به معنی بزرگ حجم و ضخیم مستعمل است ، لکن ظاهراً عرب آنرا استعمال نکرده است یا من نیافته ام . رجوع به نشریه ٔ دا
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع اِ) ستبرا. ستبری .ستبرنا. سطبری . سطبرا. گندگی . کلفتی . هنگفتی . ضخامت . ثخن . فداء. جسامت : با قلت اجزاء و خفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان . (تاریخ یمینی . نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤ
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . منع کردن از چیزی . بستن دهان شتر تا نگزد. || مکیدن کودک پستان مادر را.مَص ّ. نیشتر زده خون مکیدن به شیشه و شاخ . حجامت کردن . || گوشت باز کردن از استخوان وقت خوردن . || برآمدن پستان دختر. (منتهی الارب ).
حجیمخواریvolumetricsواژههای مصوب فرهنگستانبرنامۀ وزنپایی که در آن فرد درحالیکه میزان انرژی دریافتی از غذای خود را پایین نگه میدارد، حجم غذا را کم نمیکند تا احساس گرسنگی نکند
غذای حجیمbulky foodواژههای مصوب فرهنگستانغذایی که حاوی مقدار زیادی آب و الیاف و مقدار کمی پروتئین است
حجیمخواریvolumetricsواژههای مصوب فرهنگستانبرنامۀ وزنپایی که در آن فرد درحالیکه میزان انرژی دریافتی از غذای خود را پایین نگه میدارد، حجم غذا را کم نمیکند تا احساس گرسنگی نکند
حجیم شدن لجنsludge bulkingواژههای مصوب فرهنگستانپدیدهای در تصفیهخانههای لجنِ فعال که در نتیجۀ آن لجن بهآسانی تهنشین نمیشود
تحجیملغتنامه دهخداتحجیم . [ ت َ ] (ع مص ) تیزنگریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تیز نگریستن بسوی کسی . (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
غذای حجیمbulky foodواژههای مصوب فرهنگستانغذایی که حاوی مقدار زیادی آب و الیاف و مقدار کمی پروتئین است