حراجلغتنامه دهخداحراج . [ ح َ ] (ع اِمص ) بمعرض بیع گذاشتن متاع در میان جماعتی ، تا آنکه بها بیشتر دهد بدو فروشند، و نام دیگر این نوع فروش مزایده است و لفظحراج عربی نیست ، چه در عربی حرج به معنی گناه و تنگی است که با این معنی مناسبت ندارد، و در اول این لفظ را مردم مصر اصطلاح کردند. (از فرهنگ
حراجلغتنامه دهخداحراج . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَرَجة و حَرْج . (منتهی الارب ). ج ِ حَرْج . جنازه های گبران . || ج ِ حِرْج . جامه های بر رسن افکنده خشک شدن را.
حراجفرهنگ فارسی عمید۱. فروختن چیزی به قیمت پایینتر از قیمت اصلی آن.۲. فروش چیزی بهمزایده؛ فروش ملک یا کالا در حضور عدهای که هرکس بیشتر بخرد به او بدهند.
سیاریoutreachواژههای مصوب فرهنگستانارائۀ خدمات که بهصورت خارج از مرکز در محلهای مورد نظر انجام میشود
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
حراجلةلغتنامه دهخداحراجلة. [ ح َ ج ِ ل َ ] (ع اِ) جاؤوا حراجلةً؛ آمدند اسب سواره . مقابل عراجلة. (منتهی الارب ).
حراجلةلغتنامه دهخداحراجلة. [ ح َ ج ِ ل َ ] (ع اِ) جاؤوا حراجلةً؛ آمدند اسب سواره . مقابل عراجلة. (منتهی الارب ).
حراج کردنلغتنامه دهخداحراج کردن . [ ح َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عرضه کردن رخت و کالا و متاع تا هر کس گران ترخرد بدو فروشند. (ناظم الأطباء). بمزایده گذاردن .
حراج الظلماءلغتنامه دهخداحراج الظلماء. [ ح ِ جُظْ ظَ ] (ع اِ مرکب ) تاریکی در تاریکی . (منتهی الارب ).
دحراجلغتنامه دهخدادحراج . [ دِ ] (ع مص ) گرد گردانیدن . گرداندن . غلطاندن . گرد گردانیدن چیزی را. دحرجة. (از منتهی الارب ). || غلطیدن . غل خوردن . غل غلی خوردن .
احراجلغتنامه دهخدااحراج . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ حِرج . گوش ماهیها که برای دفع چشم بد، در گلو آویزند. || قلاده های سگان .
احراجلغتنامه دهخدااحراج . [ اِ ] (ع مص ) حرام گردانیدن . || حرام گردانیدن زن بتطلیق او. (منتهی الارب ). || در گناه انداختن . بگناه افکندن . در بزه افکندن . || مضطر گردانیدن . (منتهی الارب ). مُلجاء گردانیدن . بیچاره گردانیدن . || تنگ کردن . || محتاج کردن .