حرارهلغتنامه دهخداحراره . [ ح َ رَ ] (ع اِ) حرارت . قول . تصنیف . ترانه : کخ کخ ؛ حرارة و وجد و حال صوفیان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). حال . ملمع. شرقی . عروض البلد. زجل . موشح . موشحه . ترانه . دف زدن بشادی . کان و کان . کاری . موالیا. قوماه . ملعبه .رقص کردن و تاب دادن دف را
حرارهفرهنگ فارسی عمید۱. قول؛ تصنیف؛ ترانه.۲. وجد، طرب، شور، و حال صوفیان.۳. آوازی که دستهجمعی خوانده میشود.
حروریةلغتنامه دهخداحروریة. [ ح َ ری ی َ ](اِخ ) نسبتی است در گفته ٔ نابغه ٔ جعدی : ایا دار سلمی بالحروریة اسلمی الی جانب الصمان فالمتثلم أقامت به البردین ثم تذکرت منازلها بین الدخول فجرثم .(معجم البلدان ).
حروریةلغتنامه دهخداحروریة. [ ح َ ری ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از پانزده مذهب خوارج . (بیان الادیان ). طائفه ای از خوارج که در حروراء اجتماع کرده به مخالفت علی بن ابیطالب برخاستند. (سمعانی ). فرقه ٔ خوارج منسوب به حروراء، قریه ای به کوفه . گروهی از خوارج پیروان نجدةبن عامر حنفی حروری خارجی . واز آن ر
چارپارهلغتنامه دهخداچارپاره . [ رَ / رِ ](اِ مرکب ) نوعی گلوله ٔ تفنگ . قطعات سرب غیر منتظم بریده کوچکتر از گلوله و بزرگتر از ساچمه . گلوله ٔ تفنگ که چهار یک گلوله های عادی است . نوعی گلوله ٔ غیر مدور که از سرب میریزند و بیشتر در تفنگ های سرپر قدیم .بکار میرفت .
گهرپارهلغتنامه دهخداگهرپاره . [ گ ُ هََ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) مخفف گوهرپاره . یک قطعه جواهر. قطعه ای از گوهر. مروارید پربها. (از ناظم الاطباء).
حراره گویلغتنامه دهخداحراره گوی . [ ح َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) ترانه ساز.تصنیف ساز. تصنیف سرای . زاجل . زجّال . وَشّاح . موشح .
حراره گویلغتنامه دهخداحراره گوی . [ ح َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) ترانه ساز.تصنیف ساز. تصنیف سرای . زاجل . زجّال . وَشّاح . موشح .
میزان الحرارهلغتنامه دهخدامیزان الحراره . [ نُل ْ ح َ رَ ] (ع اِ مرکب ) میزان الحرارة. گرماسنج . دماسنج . ترمومتر. رجوع به گرماسنج شود.- میزان الحراره ٔ الکلی ؛ آن میزان الحراره که مایع داخلی آن الکل است . چون با میزان الحراره ٔ جیوه ای نمیتوان سرمای کمتر از <span class="h
میزان الحرارهفرهنگ فارسی معین(نُ حَ رِ یا رَ) [ ع . میزان الحرارة ] (اِمر.) ابزاری است برای اندازه گرفتن درجه حرارت .