حرافلغتنامه دهخداحراف . [ ح َرْ را ] (از ع ، ص ) در تداول فارسی زبانان ، تیززبان . طلیق اللسان . فصیح . گویا از کلمه ٔ حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده .
حراففرهنگ مترادف و متضاد۱. پرچانه، پرحرف، پرگو، زیادهگو، حرف فشان ۲. بیهودهگو، چاخان، مکثار، وراج ۳. زبانآور، سخنران، نطاق ≠ کمحرف، گزیدهگو
عرافلغتنامه دهخداعراف . [ ع َرْ را] (ع ص ) بسیار شناسنده . || منجم . (از اقرب الموارد). اخترگوی . (مهذب الاسماء). || کاهن و فالگوی . (منتهی الارب ). و گفته شده است عراف آن باشد که از گذشته و آینده خبر دهد. (اقرب الموارد).جاحظ گوید عراف پائین تر از کاهن است . (اقرب الموارد). || طبیب . (اقرب ال
حرافتلغتنامه دهخداحرافت . [ ح َ ف َ ] (ع مص ) حَرافة. تندی . زبان گزی . (منتهی الارب ). تیزی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حمز. لذعة. تیزطعم شدن . تیزی آنکه خورند.
حرافضلغتنامه دهخداحرافض . [ ح َ ف ِ ] (ع ص ، اِ) شتران لاغر تهیگاه درآمده ٔ رام . و این کلمه را واحد نباشد. (منتهی الارب ).
حرافتلغتنامه دهخداحرافت . [ ح َ ف َ ] (ع مص ) حَرافة. تندی . زبان گزی . (منتهی الارب ). تیزی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حمز. لذعة. تیزطعم شدن . تیزی آنکه خورند.
حرافضلغتنامه دهخداحرافض . [ ح َ ف ِ ] (ع ص ، اِ) شتران لاغر تهیگاه درآمده ٔ رام . و این کلمه را واحد نباشد. (منتهی الارب ).
محرافلغتنامه دهخدامحراف . [ م ِ ] (ع اِ) مِسْبار. میل که به جراحت فروبرند تا غور آن معلوم کنند. (منتهی الارب ).
احرافلغتنامه دهخدااحراف . [ اِ ] (ع مص ) خداوند مال افزوده و باصلاح آمده گردیدن . (منتهی الارب ). نیکومال شدن . افزایش کردن مال . || احراف ناقه ؛ لاغر کردن . لاغر گردانیدن . (منتهی الارب ). اشتر نزار کردن . (تاج المصادر). || ورزه کردن . کسب کردن . (منتهی الارب ). ورزیدن . || پاداش نیکی یا بدی
انحرافلغتنامه دهخداانحراف . [ اِ ح ِ ] (ع مص ) میل کردن و برگشتن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برگشتن و بطرفی مایل شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بگشتن . (تاج المصادر بیهقی )(مصادر زوزنی ) (مجمل اللغه ) (فرهنگ فارسی معین ). از راه گشتن . میل کردن . (فرهنگ فارسی معین ).