حرزلغتنامه دهخداحرز. [ ح َ ] (ع مص ) اندازه کردن . خَرْص . تقدیر. تخمین . دید زدن . تخمین کردن . تقدیر کردن . (زوزنی ). تخمین کردن کشت و میوه را. حرازی کردن . || در بعض حواشی مثنوی مولانا جلال الدین بلخی در ترجمه ٔ کلمه ٔ حرز بیت ذیل ، حرز را حدس ترجمه کرده اند :
حرزلغتنامه دهخداحرز. [ ح َ رَ ] (ع اِ) آنچه بدان گردن بندند. || جوز تراشیده ٔ هموارکه کودکان بدان جوز بازند. || چیزی که براو گرو بندند و آنرا خطر نیز گویند. || هر چیز نگاهداشته شده و بازداشته ٔ از غیر. ج ، احراز.
حرزلغتنامه دهخداحرز. [ ح ِ ] (ع اِ) تعویذ. (محمودبن عمر ربنجنی ). پنام . چشم پنام . طلسم . عوذة. دعائی مأثور اعم از خواندنی و آویختنی . ج ، احراز : حرز است مگر نامش کز داشتن اوآزاد شود بنده و به گردد بیمار. فرخی .منصور که حرز مدح
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ] (اِخ ) این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد.
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع اِ) نشان . || جماعت . ج ،حراش . (منتهی الارب ). || (ص ) زبر. درشت .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع مص ) شکار سوسمار. (منتهی الارب ). حرش ضَب ّ؛ صید کردن سوسمار. (تاج المصادر). || خراشیدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || حرش جاریة؛ آرامش با وی . گائیدن دختر. (از منتهی الارب ). || درشت شدن پوست . || برآغالیدن . برانگیختن کسی را بر چیزی .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) درشتی . (منتهی الارب ). زبری . خشونت . مقابل ملاست . (منتهی الارب ).
حرزاتلغتنامه دهخداحرزات . [ ح َ رَ ] (ع اِ) ج ِ حَرَزة. خیار. گزیده ها. و فی الحدیث : لاتأخذوا من حرزات اموال الناس شیئاً؛ ای من خیارها.
حرزالشیاطینلغتنامه دهخداحرزالشیاطین . [ ح ِ زُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) اَآطریلال . رِجْل الطیر. رِجْل الغراب . قازایاغی . حشیشةالبرص . گیاهی است شاخ آن شبیه است به چنگال مرغ . رجوع به اآطریلال شود.
حرزقةلغتنامه دهخداحرزقة. [ ح َ زَ ق َ ] (ع مص ) حَزْرَقة. واداشتن کسی . (مهذب الاسماء). تنگ کردن بند بر کسی . تنگی .
حرزاتلغتنامه دهخداحرزات . [ ح َ رَ ] (ع اِ) ج ِ حَرَزة. خیار. گزیده ها. و فی الحدیث : لاتأخذوا من حرزات اموال الناس شیئاً؛ ای من خیارها.
حرز ابودجانهلغتنامه دهخداحرز ابودجانه . [ ح ِ زِ اَ دُ ن َ ] (اِخ ) دعائیست . رجوع به دعای ابودجانه و ابودجانه در این لغتنامه و فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه ج 1 ص 126 شود.
حرز امانلغتنامه دهخداحرز امان . [ ح ِ زِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تعویذی که برای مقابلت با دشمن بر خویش می بستند : خصم ار بزرجمهری یا مزدکی کندتأیید میر باد که حرز امان ماست . خاقانی .ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات از نوزده
حرز جانلغتنامه دهخداحرز جان . [ ح ِ زِ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) حرز روح . حرز روان . تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند : مدحهای تو حرز جان سازم در بیابان و بیشه و کودر. مسعودسعد.حرز جان تو بس بود ز بلامد
حرز جوادلغتنامه دهخداحرز جواد. [ ح ِ زِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرزی منسوب به حضرت جواد امام محمد تقی (ع ).- حرز جواد خود کردن ؛ دائم با خود داشتن .- حرز جواد کسی بودن ؛ پیوسته با او بودن . هیچگاه از وی جدا نشدن .
متحرزلغتنامه دهخدامتحرز. [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) در پناه شونده . خویشتن دار : تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند ... و شجاع مقتحم را بددل متحرز. (کلیله و دمنه چ قریب ص 92). و رجوع به تحرز شود.
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُرِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن . (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرنده ٔ مزد. (آنندراج ). || استوارکننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارنده ٔ فرج از زنا.
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده ٔ جای . || استوارگرداننده ٔ جای . (از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده . (آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش . (ناظم الاطباء).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده . جمعکرده شده . جمعکرده . || پناه داده . || به دست آورده . || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد). || قطعی . مسلم . || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن شهاب سعدی تمیمی از قدمای صحابه ٔ علی (ع ) متصف به شجاعت و اصابت رأی بود. پس از آنکه زیادبن ابیه وی را در کوفه دستگیر نمود به دست معاویه به قتل رسید (51 هَ . ق .) (از الاعلام زرکلی ).