حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی ). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان ).
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ ] (ع اِ) روزگار. دهر. (منتهی الارب ). زمانه . زمانه ٔ دراز. ج ، اَحْرُس . اَحراس . (مهذب الاسماء) : هر دو را ضم کن و خطی بفرست تا برآسایم از گرانی حرس .سوزنی .
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ ] (ع مص ) حِراست . حَرْز. نگاهداری . محافظه . نگهبانی کردن .(غیاث ) : دیگر که خود رفتی [ یعنی یعقوب بن لیث ] بیشتر به جاسوسی و حرس داشتن اندر سفرها. (تاریخ سیستان ). || دزدیدن . (منتهی الارب ).
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ] (اِخ ) این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد.
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع اِ) نشان . || جماعت . ج ،حراش . (منتهی الارب ). || (ص ) زبر. درشت .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع مص ) شکار سوسمار. (منتهی الارب ). حرش ضَب ّ؛ صید کردن سوسمار. (تاج المصادر). || خراشیدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || حرش جاریة؛ آرامش با وی . گائیدن دختر. (از منتهی الارب ). || درشت شدن پوست . || برآغالیدن . برانگیختن کسی را بر چیزی .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) درشتی . (منتهی الارب ). زبری . خشونت . مقابل ملاست . (منتهی الارب ).
حرسنکتلغتنامه دهخداحرسنکت . [ ؟ ک َ ] (اِخ ) شهرکی است از چاچ [ به ماوراءالنهر ] و از آن کمانهای چاچی خیزد و جائی خرم است و بسیارنعمت و آبادان . (حدود العالم ).
حرسانلغتنامه دهخداحرسان . [ ح ُ ] (اِخ ) تثنیه ٔ حُرس و آن دو کوه است به بلاد بنی عامربن صعصعة. (منتهی الارب ).
حرستالغتنامه دهخداحرستا. [ ح َ رَ ] (اِخ ) از اعمال رعبان از نواحی حلب ، آب فراوان و حصنی دارد. (معجم البلدان ). و آنرا حرستی نیز نوشته اند.
حرستالغتنامه دهخداحرستا. [ ح َ رَ ] (اِخ ) قریه ای آبادان و بزرگ میان بساتین دمشق بطریق حمص . و فاصله ٔ آن از دمشق بیش از فرسنگی باشد. (معجم البلدان ). و آنرا حرستی نیز نویسند.
کاپلوشلغتنامه دهخداکاپلوش . [ پ ِ ] (اِخ ) دژخیم پاریس (از 1411 تا 1418 م .). یکی از سران حرس «بورگینیون » در عهد شارل ششم . به امر «ژان بیباک » وی را گردن زدند.
ابوعصمةلغتنامه دهخداابوعصمة. [ اَ ع ِ م َ] (اِخ ) السبیعی . صاحب حرس امین بن هارون الرشید خلیفه . رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 144 شود.
زادان فرخلغتنامه دهخدازادان فرخ . [ ف َرْ رُ ] (اِخ ) رئیس نگهبانان (حرس ) در عهد خسرو پرویز بود. ابن بلخی آرد: از جمله ٔ بی رحمتی و سخت دلی او [ خسرو پرویز ] یکی آن بود که زادان فرّخ را که امیر حَرس َ نگهبانان او بود پرسید که عدد محبوسان چند است و فرمود که همه را بباید کشتن سی و شش هزار تن برآمد
حرسنکتلغتنامه دهخداحرسنکت . [ ؟ ک َ ] (اِخ ) شهرکی است از چاچ [ به ماوراءالنهر ] و از آن کمانهای چاچی خیزد و جائی خرم است و بسیارنعمت و آبادان . (حدود العالم ).
حرسانلغتنامه دهخداحرسان . [ ح ُ ] (اِخ ) تثنیه ٔ حُرس و آن دو کوه است به بلاد بنی عامربن صعصعة. (منتهی الارب ).
حرستالغتنامه دهخداحرستا. [ ح َ رَ ] (اِخ ) از اعمال رعبان از نواحی حلب ، آب فراوان و حصنی دارد. (معجم البلدان ). و آنرا حرستی نیز نوشته اند.
حرستالغتنامه دهخداحرستا. [ ح َ رَ ] (اِخ ) قریه ای آبادان و بزرگ میان بساتین دمشق بطریق حمص . و فاصله ٔ آن از دمشق بیش از فرسنگی باشد. (معجم البلدان ). و آنرا حرستی نیز نویسند.
متحرسلغتنامه دهخدامتحرس . [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) خود را پاس دارنده . (آنندراج ). آگاه و هوشیار و خبردار و عاقبت اندیش و دوراندیش . (ناظم الاطباء). || پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحرس شود.
محرسلغتنامه دهخدامحرس . [ م ُ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراس . مقیم شونده در جایی روزگاری . (آنندراج ). آنکه روزگاری در جائی مقیم شود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
احرسلغتنامه دهخدااحرس . [ اَ رَ ] (ع ص ) قدیم . کهنه . (منتهی الارب ). || آنکه از هیچکس نترسد. || (ن تف ) نعت تفضیلی از حراست .- امثال : احرس من الأجل .احرس من کلب . (مجمع الأمثال میدانی ).