حرورلغتنامه دهخداحرور. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) باد گرم . (ترجمان عادل ). باد گرم که به شب جهد. خلاف سَموم . باد گرم که که به شب بزد. باد گرم که به شب وزد. (محمودبن عمر ربنجنی ). باد گرم که به شب آید. ج ، حرایر. و ابوعبیده گوید: باد گرم در شب ، مقابل سموم که باد گرم است بروز. یاقوت گوید: «الریح الح
حرورلغتنامه دهخداحرور. [ ح ُ ] (ع مص ) حَرّ. حرارت ، در تمام معانی این دو کلمه . || با بادِ حَرور گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
هرورلغتنامه دهخداهرور. [ هََ ] (اِخ ) دژی است از اعمال اربل در کوههای واقع در سمت شمال آن . (معجم البلدان ).
هرورلغتنامه دهخداهرور. [ هََ ] (اِخ ) قلعه ای است از اعمال موصل . (منتهی الارب ). دژ منیعی است از اعمال موصل در طرف شمال آن که تا موصل سی فرسخ فاصله دارد. از هکاریه شمرده میشود. و از آنجا تا عمادیه سه میل مسافت است . (از معجم البلدان ).
عرورلغتنامه دهخداعرور. [ ع ُ ] (ع مص ) گرگین شدن شتران . (از منتهی الارب ). عرت الابل ؛ گر و اجرب شدند شتران . (از اقرب الموارد). عَرّ. رجوع به عر شود.
حرورتلغتنامه دهخداحرورت . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) حَرورة. آزادی . آزادمردی . || سوزش و تیزی طعامی در دهان . حروریت .
حروریلغتنامه دهخداحروری . [ ح َ ] (ص نسبی ، اِ) یکی از حروریة. رجوع به حروریة شود : راهی است بدین اندر مر شیعت حق راجز راه حروری و کرامی و کیالی .ناصرخسرو.
حروریةلغتنامه دهخداحروریة. [ ح َ ری ی َ ](اِخ ) نسبتی است در گفته ٔ نابغه ٔ جعدی : ایا دار سلمی بالحروریة اسلمی الی جانب الصمان فالمتثلم أقامت به البردین ثم تذکرت منازلها بین الدخول فجرثم .(معجم البلدان ).
حروراءلغتنامه دهخداحروراء. [ ح َ رَ ] (اِخ ) یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رمله ٔ حروراء میخواندند. (معجم البلدان ).
حروراءلغتنامه دهخداحروراء. [ ح َ رَ ](اِخ ) یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن . ابن انباری گوید: کوره ای است . (معجم البلدان ). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویة را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه
شماسلغتنامه دهخداشماس . [ ش ِ ] (ع مص ) توسنی کردن اسب . (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پشت نادادن اسب . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (المصادر زوزنی ). توسنی اسب . (ناظم الاطباء) : رای او از فلک نشاند حرورحلم او از زمانه برد شماس .<br
باد گرملغتنامه دهخداباد گرم . [ دِ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادی مانند سموم که بعض میوه ها را تباه کند: خیارها را باد گرم زد. بادی حار که صیفی را تباه کند. هوف [ هََ/ هو ] . سَهام . باد سَموم . حَرور. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ): بارِح ؛ باد گرم تابستان
سموملغتنامه دهخداسموم . [ س َ ] (ع اِ) باد گرم . ج ، سمائم . (غیاث ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مجمل اللغة) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59). باد گرم (ویؤنث ) ج ، سمائم . و برخی گفته اند سموم مخصوص روز است و گاه بشب آید و حرور مخصوص شب و گاه بروز آید.
حرلغتنامه دهخداحر. [ ح َرر ] (ع اِ) گرما. (منتهی الارب ). گرمی . (زوزنی ). نقیض بَرْد. حرارت . ج ، حُرور، اَحارِر. (منتهی الارب ) : و قالوا لاتنفروا فی الحر قل نارُ جهنم اشد حراً. (قرآن 81/9). و جعل لکم سرابیل تقیکم الحر. (قرآن <span
حرورتلغتنامه دهخداحرورت . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) حَرورة. آزادی . آزادمردی . || سوزش و تیزی طعامی در دهان . حروریت .
حروریلغتنامه دهخداحروری . [ ح َ ] (ص نسبی ، اِ) یکی از حروریة. رجوع به حروریة شود : راهی است بدین اندر مر شیعت حق راجز راه حروری و کرامی و کیالی .ناصرخسرو.
حروریةلغتنامه دهخداحروریة. [ ح َ ری ی َ ](اِخ ) نسبتی است در گفته ٔ نابغه ٔ جعدی : ایا دار سلمی بالحروریة اسلمی الی جانب الصمان فالمتثلم أقامت به البردین ثم تذکرت منازلها بین الدخول فجرثم .(معجم البلدان ).
حروراءلغتنامه دهخداحروراء. [ ح َ رَ ] (اِخ ) یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رمله ٔ حروراء میخواندند. (معجم البلدان ).
حروراءلغتنامه دهخداحروراء. [ ح َ رَ ](اِخ ) یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن . ابن انباری گوید: کوره ای است . (معجم البلدان ). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویة را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه
شحرورلغتنامه دهخداشحرور. [ ش ُ ] (ع اِ) سار سیاه . سحرور. شحور. نوعی ازمرغان صحرایی باشد و بعضی گویند کبک دری است و عربی است . (برهان ). شحور. (منتهی الارب ). پرنده ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از گنجشک ، بخاطر لحن خوشی که دارد او را در قفس گذارند. ج ، شحاریر. (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج
سحرورلغتنامه دهخداسحرور. [ س ِح ْرْ وَ ] (ص مرکب ) ساحر. جادوگر : نبات خانه ٔ من از تری و شیرینی دهان سحروران دیار بربندد. امیرخسرو (از آنندراج ).رجوع به ساحر شود.
محرورلغتنامه دهخدامحرور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از حَرّ. مرد گرم شده از خشم و جز آن . (منتهی الارب ). گرم شده ازآتش تب و خشم و جز آن . گرم و تندخوی و خشمناک . (از ناظم الاطباء). || گرم مزاج . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه بر مزاج او حرارت غلبه دارد. آنکه مزاجش گرم است . آنکه مزاج حار دارد
محرورفرهنگ فارسی عمید۱. (طب قدیم) کسی که دارای مزاج گرم است.۲. (صفت) [قدیمی] گرمشده از حرارت آتش و تب.