حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح ُ رَ ] (ع اِ) گزنه . انجره . قریس . قریص . بنات النار .- حریق املس . رجوع به این کلمه شود.
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح َ ] (اِخ ) رودیست که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است . (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 23). رجوع به حریف رود شود.
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح َ ] (ع اِ) آتش سوز. (ربنجنی ).آتش ْسوزان . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ) : یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق دوستت باد حریق دشمنت غیشه و نال . رودکی . || سوزش . || سوخته ٔ به آتش . ج ، حَرقی ̍. سوخته شده .
حرکلغتنامه دهخداحرک . [ ح َ رِ ] (ع ص ) غلام ٌ حرک ؛ نوچه ٔ سبک تیزخاطر. (منتهی الارب ). جوان چست و زیرک .
حرقلغتنامه دهخداحرق . [ ح َ ] (ع مص ) سوزانیدن . سوزاندن . سوختن . سوزش . سوز. (دهار) : چه باک دارد با حرز حزم او عاقل که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب .به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادندترا بطبع مطیع و مسخر آتش و آب . مسعودسعد.</
حرقلغتنامه دهخداحرق . [ ح َ رَ ] (ع اِ) آتش یا زبانه ٔآتش . || سوختگی جامه از کوفتن گازر. سوختگی که جامه را افتد در کوفتن . (مهذب الاسماء). || آنچه نخل را به وی گشن دهند. (منتهی الارب ).
حریقانلغتنامه دهخداحریقان . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی . کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنه ٔ شیعه ، فارسی است . آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات ، بنشن ،
حریقهلغتنامه دهخداحریقه . [ ح َ ق َ ] (ع ص ، اِ) گرمی . گرما. || حَروقة. ج ، حرائق . || طعامی که آنرا کاچی نامند. (مهذب الاسماء).
حريقدیکشنری عربی به فارسیشعله درخشان يا اتش مشتعل , رنگ يا نور درخشان , فروغ , درخشندگي , جار زدن , باتصوير نشان دادن , اتش سوزي بزرگ , حريق مدهش
حریقرَسfire laneواژههای مصوب فرهنگستانمسیری با پهنای مناسب و نسبتاً بیدرخت و هموار در جنگل برای دسترسی وسایل نقلیۀ آتشنشانی به نواحی دوردست
حریقرُستpyrophyteواژههای مصوب فرهنگستانهر گونۀ گیاهی که برای بقا یا رشد با نوعی نظام حریق سازگار شده است
واپایی آتشfire controlواژههای مصوب فرهنگستانتمام فعالیتهای مربوط به حفاظت از اراضی جنگلی در مقابل حریق شامل پیشگیری حریق، پیشاطفای حریق، حریقیابی و اطفای حریق
الگوی گیرانشignition patternواژههای مصوب فرهنگستانشیوۀ شروع حریق در عملیات اطفای حریق یا حریق خواسته
حریق زدهلغتنامه دهخداحریق زده . [ ح َ زَ دَ ] (ن مف مرکب ) کسی که دارائی خود را در آتش سوزی از دست داده باشد.
حریقانلغتنامه دهخداحریقان . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی . کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنه ٔ شیعه ، فارسی است . آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات ، بنشن ،
حریق املسلغتنامه دهخداحریق املس . [ ح ُ رَ ق ِ اَ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بلغت اندلس حلبوب . حربوب . جلبوب . خصی هرمس . عصی هرمس . فقشة . لینوزوزطیس .
حریقهلغتنامه دهخداحریقه . [ ح َ ق َ ] (ع ص ، اِ) گرمی . گرما. || حَروقة. ج ، حرائق . || طعامی که آنرا کاچی نامند. (مهذب الاسماء).
دیرالحریقلغتنامه دهخدادیرالحریق . [ دَ رُل ْ ح َ ] (اِخ ) در وجه تسمیه ٔ آن چنین گویند که در آنجا مردمی سوختند و سپس در همانجا مدفون شدند و دیری بنا کردند و این دیر در حیره است و دیری قدیمی است . (از معجم البلدان ).
تحریقلغتنامه دهخداتحریق . [ ت َ ] (ع مص ) نیک سوزانیدن . (تاج المصادربیهقی ). نیک بسوختن . (زوزنی ). سوختن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). نیک سوختن و سوزانیدن . (آنندراج ). نیک سوزانیدن چیزی را به آتش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
خطر حریقfire dangerواژههای مصوب فرهنگستانمجموع عوامل ثابت و متغیری که بر شروع و گسترش و مقاومت حریق در مقابل مهار و آسیب ناشی از آن تأثیر میگذارد
خطرسنج حریقfire danger meterواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای ترکیب درجهبندی چند عامل متغیر و تبدیل آنها به ردههای عددی خطر حریق