حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (اِخ ) صحابی است . پسرش حکیم از وی روایت دارد. (الاصابة قسم 1 ج 2 ص 6). و محتمل است همان حزام بن خویلد باشد.
حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (اِخ ) طائی . بیهقی او را در عداد شیوخ ابراهیم نخعی که مجهول هستند برشمرد. عسقلانی گوید: گمان برم که خزام با خاء و زای معجمتین باشد. (لسان المیزان ج 2 ص 187).
حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن هشام بن حبیش بن خالدبن اشقر خزاعی قدیدی از اهل رقم است که بادیه ای به حجاز بود. از پدر، از جدش روایت دارد. با پدرش بنزد عمر عبدالعزیز وارد شد. ابن عساکر داستانی از وی نقل کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 4 ص <span class
حزاملغتنامه دهخداحزام . [ ح ِ ] (ع اِ) تنگ . (دستوراللغة). تنگ ستور. تنگ چارپا. تنگ اسب . (مهذب الاسماء). ج ، حزم . || دست بند طفل در گهواره . دست بند شیرخواره به گهواره . (منتهی الارب ). بربند. بربند کودک . (مهذب الاسماء). || آنچه بدوی بندند. (منتهی الارب ).- امثال </spa
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) دینار. انس بن مالک را حجامت کرد. نضربن شمیل از وی روایت دارد. ابوحاتم گوید: بگمان من او ابوطالب حجام است که قتاده از وی روایت دارد. (سمعانی ).
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) لقب یاسین مغربی است . (فهرست رجال حبیب السیر). خوندمیر گوید: ودر ربیع الاول همین سال (687 هَ . ق .) شیخ یاسین المغربی وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطه ٔ آنکه احوال خود را در پرده ٔ خفا
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) یکی از سران نهضت زنگیان در قرن سوم در بصره و از یاران صاحب الزنج در قیام سالهای (255،270 هَ . ق .) میباشد. رجوع به تاریخ ابن اثیر ج 7 صص <span cla
حجاملغتنامه دهخداحجام . [ ح َج ْ جا ] (ع ص ، اِ) خون کشنده به استره زدن . کشنده ٔ خون از شاخ . (منتهی الارب ). الذی یحجم و یحسن صنعة الحجم . (سمعانی ). کشنده ٔ خون با شاخ یا شیشه از تن . حاجم . حجامت گر. خون گیر. خون ستان . حجامت کننده . حجامت چی . خون کشنده . مصاص .- امث
حزامونلغتنامه دهخداحزامون . [ح َزْ زا ] (اِخ ) محله ای وسیع به جانب شرقی واسطه و بدانجا بعض وقایع تاریخی بوده است . و آن منسوب به ساکنین آنجاست که حزام امتعه و باربران و باربندان واسط بوده اند. و در حزامون گنبدیست که گویند قبر محمدبن ابراهیم بن حسن بن علی بن ابی طالب است و قبر دیگری است که گوین
حزامةلغتنامه دهخداحزامة. [ ح َ م َ ] (ع مص ) حَزم . حُزومت . هوشیاری . (دهار). هشیار شدن . (تاج المصادربیهقی ). هوشیار و آگاه شدن در کار. (منتهی الارب ).
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) ضحاک بن عثمان محدث ، و از فرزندان حکیم بن حزام است و گویند او فرزند عثمان بن عبداﷲبن حزام است . (سمعانی ).
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) عبدبن کاسب مکنی به ابومحمد. از بخلاء معروف است که داستانهائی از وی در البخلاء جاحظ آمده است . وی کاتب مونس و کاتب داودبن داود بوده . جاحظ در حق وی گوید: «کان ابخل من برٔاﷲو اطیب من برٔاﷲ» وی به بخیلی خود اعتراف داشت و بدان افتخار میکرد و از بخل دفاع مین
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) کوفی . عیسی بن مغیرة تمیمی . مکنی به ابوسهل محدث است . (سمعانی ).
حزامونلغتنامه دهخداحزامون . [ح َزْ زا ] (اِخ ) محله ای وسیع به جانب شرقی واسطه و بدانجا بعض وقایع تاریخی بوده است . و آن منسوب به ساکنین آنجاست که حزام امتعه و باربران و باربندان واسط بوده اند. و در حزامون گنبدیست که گویند قبر محمدبن ابراهیم بن حسن بن علی بن ابی طالب است و قبر دیگری است که گوین
حزامةلغتنامه دهخداحزامة. [ ح َ م َ ] (ع مص ) حَزم . حُزومت . هوشیاری . (دهار). هشیار شدن . (تاج المصادربیهقی ). هوشیار و آگاه شدن در کار. (منتهی الارب ).
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) ضحاک بن عثمان محدث ، و از فرزندان حکیم بن حزام است و گویند او فرزند عثمان بن عبداﷲبن حزام است . (سمعانی ).
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) عبدبن کاسب مکنی به ابومحمد. از بخلاء معروف است که داستانهائی از وی در البخلاء جاحظ آمده است . وی کاتب مونس و کاتب داودبن داود بوده . جاحظ در حق وی گوید: «کان ابخل من برٔاﷲو اطیب من برٔاﷲ» وی به بخیلی خود اعتراف داشت و بدان افتخار میکرد و از بخل دفاع مین
حزامیلغتنامه دهخداحزامی . [ ح ِ ] (اِخ ) کوفی . عیسی بن مغیرة تمیمی . مکنی به ابوسهل محدث است . (سمعانی ).
دائره ٔ حزاملغتنامه دهخدادائره ٔ حزام . [ ءِ رَ / رِ ی ِ ح ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به دائره ٔ نافذه شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 29).
ابن اخی حزاملغتنامه دهخداابن اخی حزام . [ اِ ن ُ اَ ح ِ ] (اِخ ) او راست کتابی دربیطره که برای متوکل عباسی کرده است . (ابن الندیم ).