حزانلغتنامه دهخداحزان . [ ح َ ] (اِخ ) نامی از نامهای مردان عرب است . از اعلام است . (منتهی الارب ).
مفصل زینیsaddle jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعـی مفصل زلالهای که شبیه به زین است و امکان حرکت در جهات مختلف را امکانپذیر میسازد، مانند مفصل پایۀ شست
حظیانلغتنامه دهخداحظیان . [ ح ُظْ ظَی ْ یا ] (اِخ ) بازاریست بنونمیر را و بدانجا مزارعی است . (منتهی الارب ).
هجانلغتنامه دهخداهجان . [ هَُ ج ْ جا ] (ع اِ) ج ِ هجیج . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). اصابنا مطر سالت منه الهجان . (از اقرب الموارد). رجوع به هجیج شود.
هجائنلغتنامه دهخداهجائن . [ هََ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ هجان : ابل هجائن ؛ شتران سپید گرامی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). شتران سپیدموی نجیب . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). هجان . ابن احمر گوید : کان علی الجمال أوان خفت هجائن من نعاج أوارعینا. <p c
حزانةلغتنامه دهخداحزانة. [ ح ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است که نامش در شعر آمده است . (معجم البلدان ). || از اعلام است . (منتهی الارب ).
حزانةلغتنامه دهخداحزانة. [ ح ُ ن َ ] (ع اِ) نام نخستین تاخت عرب بر بلاد عجم است که غنایم بسیار بدست کردند. (منتهی الارب ). || عیال مرد که بجهت ایشان اندوه خورد. (معجم البلدان ). || شرطی بود عرب را بر ایرانیان خراسان بدان شهرها که بصلح گرفته بودند که هر زمان جیشی از عرب از آن شهر گذشتن خواهد، م
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) کوهی و گویند پشته ای است و نیز گفته اند قارّتی است . مکیث الکلبی گوید:الی هَزْمتی لیلی فماسال فیهماو روضیهما والروض روض الممالح .و بدربن حزان الفزاری گوید:مااضطرک ّ الحرزُ من لیلی الی بَردتختاره معقلا من جُش اعیار.<p class="aut
وادعةلغتنامه دهخداوادعة. [ دِ ع َ ] (اِخ ) یا وداعةبن (بروایت جمهرة النسب ابن کلبی ) عمروبن عامربن ناسج بن رافعبن مالک ذی بارق بن مالک بن جشم پدر قبیله ای است از جشم بن حاشدبن حزان بن نوف بن همدان و از آن قبیله است .الاجدع بن مالک بن امیةبن الوداعی بن معمربن الحرث بن سعیدبن عبداﷲبن وداعة. (یا
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عرفطةبن ابرهةبن سنان اللیثی . (عذری نیز آمده است و این صحیح است ). عمربن شبة در اخبار مکه میگوید: او خالدبن عرفطةبن صعیربن حزان بن کاهل بن عبدبن عذرة است و در خردسالی به مکه آمد و هم سوگند با بنی زهره شد. وی پسر برادر ثعبةبن صعیرالعذری وپسرعم عبداﷲبن
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن نظام ابی جشم بن عمروبن مالک بن جشم بن حاشدبن جشم بن حزان (عمران )بن نوف بن همدان الهمدانی . از بزرگان عرب صدراسلام . وی زمان پیغمبر(ص ) را دریافته . ابن حجر بنقل از ابن الکلبی گوید که او پدر اعشی همدان است ولی در آن قسمت از دیوان اعشی میمون که معنون ب
حزینلغتنامه دهخداحزین . [ ح َ ] (ع ص ) محزون . مهموم . غمناک . اندوهناک . اندوهگین . (دهار) (منتهی الارب ). غمگن . غمگین . غمین . اندوهگن . غمنده . مغموم . افسرده : مِحزان ، حزنان ؛ که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان ). ج ، حِزان . حُزناء : چون یعقوب را دید سل
حزانةلغتنامه دهخداحزانة. [ ح ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است که نامش در شعر آمده است . (معجم البلدان ). || از اعلام است . (منتهی الارب ).
حزانةلغتنامه دهخداحزانة. [ ح ُ ن َ ] (ع اِ) نام نخستین تاخت عرب بر بلاد عجم است که غنایم بسیار بدست کردند. (منتهی الارب ). || عیال مرد که بجهت ایشان اندوه خورد. (معجم البلدان ). || شرطی بود عرب را بر ایرانیان خراسان بدان شهرها که بصلح گرفته بودند که هر زمان جیشی از عرب از آن شهر گذشتن خواهد، م
محزانلغتنامه دهخدامحزان . [ م ِ ] (ع ص ) اندوهناک . (منتهی الارب ). محزون . حزین . حزنان . حَزِن . حَزُن [ ح َ زُ ] .
احزانلغتنامه دهخدااحزان . [ اِ ] (ع مص ) اندوهگین کردن . اندوهگن کردن . (تاج المصادر). || احزان در زمین و جای ؛ درشت شدن . درشت گردیدن .
احزانلغتنامه دهخدااحزان . [ اَ ] (ع اِ)ج ِ حُزن . غمان . هموم . اندهان . اندوهها : بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک عالمی را برهانید ز بند احزان . فرخی .بر جهان چند گونه نیرنگ است بر ملک چند نوع احزانست . مسعو
قحزانلغتنامه دهخداقحزان . [ ق َ ح َ ] (ع مص ) کمیز انداختن سگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قحز. (منتهی الارب ).
انحزانلغتنامه دهخداانحزان . [ اَ ح َ ] (ع اِ) بصیغه ٔ تثنیه ، سرفه و قرصه ای که در شتران پدید آید. (ناظم الاطباء). سرفه وریش که در شتر پدید آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نُحاز و قَرَح و آن دو درد است . (از اقرب الموارد).