حسودلغتنامه دهخداحسود. [ ح َ ] (ع ص ) بدخواه . (دهار). رشکور. رشک آور. رَشگن . رشگین . بدخواه وکینه رو. (مهذب الاسماء). بدسگال . (تاریخ بیهقی ). تنگ چشم . رشک بر. آنکه زوال نعمت کسی را تمنی کند. صاحب حَسد. کینه ور. بسیاررشگن . حاسد. رشکناک . غیور. کرمو (در تداول عوام ). ج ، حُسد، حُسّاد، حُسو
حسودلغتنامه دهخداحسود. [ ح ُ ] (ع مص ) بد خواستن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). تمنی کردن زوال نعمت کسی را. تمنی کردن نعمت و فضیلت کسی را یا زوال آن را از وی .
سد پرتابblocked shot, block 8واژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، منحرف کردن توپ پرتابشده در مسیرش به سمت سبد، پیش از طی کردن قوس فرودین، بهطوریکه از گل جلوگیری شود
حشودلغتنامه دهخداحشود. [ ح َ ] (ع اِ) ناقه ای که زود شیر در پستان وی فراهم آید. (منتهی الارب ). || ناقه ای که خطا نکند آبستن شدن را از یکبار گشنی کردن گشن .
حشویدلغتنامه دهخداحشوید. [ ح َش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چالانچولان شهرستان بروجرد. واقع در 22هزارگزی جنوب بروجرد.یک هزارگزی راه مالرو حاجی آباد جودکی به بردبل . ناحیه ای است کوهستانی . سردسیر. دارای 136 تن سکنه میباشد. لر
حشویدلغتنامه دهخداحشوید. [ ح َش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 10هزارگزی باختر الیگودرز، کنار راه شوسه ٔ الیگودرز به ازنا. ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل . دارای 579 تن سکنه میباشد
حسودیلغتنامه دهخداحسودی . [ ح َ ] (حامص ) بدخواهی . رشگنی . حَسَد : کسی که غال شد اندر حسودی تو ملک خدای خانه ٔ وی جای رحبه دادش غال . عماره .اگرچه حسودی ز هر در بودبرادر هم آخر برادر بود.(یوسف و زلیخا).</p
چشم حسودلغتنامه دهخداچشم حسود. [ چ َ / چ ِ م ِ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم زخم . چشم بد. عین الکمال .- چشم حسود کور ؛ در تداول عامه یعنی کور بادا کسی که بچشم بد می بیند و به نظر بخل وحسد مینگرد.
حسودیلغتنامه دهخداحسودی . [ ح َ ] (حامص ) بدخواهی . رشگنی . حَسَد : کسی که غال شد اندر حسودی تو ملک خدای خانه ٔ وی جای رحبه دادش غال . عماره .اگرچه حسودی ز هر در بودبرادر هم آخر برادر بود.(یوسف و زلیخا).</p
چشم حسودلغتنامه دهخداچشم حسود. [ چ َ / چ ِ م ِ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم زخم . چشم بد. عین الکمال .- چشم حسود کور ؛ در تداول عامه یعنی کور بادا کسی که بچشم بد می بیند و به نظر بخل وحسد مینگرد.
محسودلغتنامه دهخدامحسود. [ م َ ] (ع ص ) که بدو رشک برده اند. آنکه بدو حسد برده شده . آنکه درباره ٔ او بد خواسته شده . آنکه او را بدی خواسته اند. آنکه بدو رشک برند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رشک برده شده . (ناظم الاطباء). بدخواسته شده . (آنندراج ). مبثور. انیت . مأنوت . (منتهی الارب ) <span class
نامحسودلغتنامه دهخدانامحسود. [ م َ ] (ص مرکب ) که محسود نیست . که مورد حسد دیگران نیست . مقابل محسود. رجوع به محسود شود.