حسیبلغتنامه دهخداحسیب . [ ح َ ] (اِخ ) لقب محمودبن علی باشا حسیب . او راست : رسالة سنیة و عقیدة سنیة و احکام فقهیة علی مذهب السادة الحنفیة چ بولاق 1300 هَ . ق . (معجم المطبوعات ).
حسیبلغتنامه دهخداحسیب . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) شمارکننده . (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل ) (منتهی الارب ). شمارگر. حساب کننده . (غیاث ). شمارگیر. (منتهی الارب ). شمرنده . شمارکن . (السامی فی الاسامی ). محاسب : کفی باﷲ حسیباً؛ ای محاسباً. || نامی از نامهای خدای تعالی . || مرد صاحب حسب . مرد گهری . ر
حسیبلغتنامه دهخداحسیب . [ ح ِ ] (ع اِ) مماله ٔ حساب . شمار. حساب : بهره ٔ خویشتن از عمر فراموش مکن رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب .ناصر خسرو.روزی بیرنج جوی و بی حسیب کز بهشتت آورد جبریل سیب . مولوی .<br
حسبلغتنامه دهخداحسب .[ ح َ س َ ] (حرف اضافه ) برحسب . به حسب . برطبق . مطابق . بروفق . به دستور. بنابر. موافق . حَسب : و بر حسب واقعه گویان . (گلستان ).سیر سپهر و دور قمر را چه اختیاردر گردشند برحسب اختیار دوست .حافظ.
حسبلغتنامه دهخداحسب . [ ح َ ] (ع مص ) شمردن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). شمار. (منتهی الارب ). عدد. || مرده را در کفن پیچیده در گور کردن و یا دفن کردن مرده در سنگستان . (منتهی الارب ).
حسیبکلغتنامه دهخداحسیبک . [ ح َ ب َ] (اِ) روده ٔ بره ٔ شیرخواره که درپیچند بمقدار نارنجی و چند عدد از آن را بر سیخی بریان کنند. روده ٔ بره ٔ فربه باشد که آن را قطعه قطعه کنند، هر قطعه بمقدار وجبی و پنج پنج را در یکدیگر پیچیده در آش ماست افکنند. (برهان قاطع). حسرت الملوک . حسیب البزغاله . حسیب
حسیبیلغتنامه دهخداحسیبی . [ ح َ ] (اِخ ) ابن رستم پاشا. او راست : عینیة. (کشف الظنون ) (هدیة العارفین ).
حسیبتواژهنامه آزادحسيب.[حَ] (ع ص، اِ) شماركننده. (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل) (منتهى الارب). شمارگر. حسابكننده. (غياث). شمارگير. (منتهى الارب). شمرنده. شماركن. (السامى فى الاسامى). محاسب: كفى بالله حسيباً؛ اى محاسباً. || نامى از نامهاى خداىتعالى. || مرد صاحبحسب. مرد گهرى. رجل حسيب؛ مرد باحسب. گوهرى. مردى گهرى و هن
حساب نگه داشتنلغتنامه دهخداحساب نگه داشتن . [ ح ِ ن ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) حساب داری کردن . حساب را نگاه داشتن . حسیب نگه داشتن . رجوع به حِسیب شود.
مونبارلغتنامه دهخدامونبار. [ موم ْ ] (اِ) منبار. مومبار. نوعی طلمه یا دلمه که از قیمه ریزه و برنج پر کنند و آن را حسرةالملوک نیز می نامیده اند. حسیب . حسیبک . حسیب الملوک . جنبل . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به منبار شود.
حسیب البزغالةلغتنامه دهخداحسیب البزغالة. [ ح َ بُل ْ ب ُ ل َ ] (ع ، اِ مرکب )یا حسیب بزغاله . حسیبک . حسرةالملوک . (شرفنامه ٔ منیری ). حسیب الملوک . بریان الفقراء. رجوع به حسیبک شود.
حسیبکلغتنامه دهخداحسیبک . [ ح َ ب َ] (اِ) روده ٔ بره ٔ شیرخواره که درپیچند بمقدار نارنجی و چند عدد از آن را بر سیخی بریان کنند. روده ٔ بره ٔ فربه باشد که آن را قطعه قطعه کنند، هر قطعه بمقدار وجبی و پنج پنج را در یکدیگر پیچیده در آش ماست افکنند. (برهان قاطع). حسرت الملوک . حسیب البزغاله . حسیب
حسیبیلغتنامه دهخداحسیبی . [ ح َ ] (اِخ ) ابن رستم پاشا. او راست : عینیة. (کشف الظنون ) (هدیة العارفین ).
روز حسیبلغتنامه دهخداروز حسیب . [ زِ ح ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روز حساب . روز قیامت : ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب . سعدی .بقدرت نگهدار بالا و شیب خداوند دیوان و روز حسیب .<p class
بی حسیبلغتنامه دهخدابی حسیب . [ ح َ / ح ِ ] (ص مرکب ) بی حساب : متناسبند و موزون حرکات دلفریبت متوجهند با ما سخنان بی حسیبت . سعدی (طیبات ).رجوع به حساب و بی حساب شود.
تحسیبلغتنامه دهخداتحسیب . [ ت َ ] (ع مص )سیر خورانیدن و سیر نوشانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || کسی را چندان عطا دادن تا خوشنود شود. (تاج المصادر بیهقی ). دادن آنچه شخص بدان خوشنود شود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دادن کسی را چیزی که بدان خوشن