حضریلغتنامه دهخداحضری . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به حضر. شهری باستانی است که نام او در اشعار عرب آمده است . (الانساب ).
حضریلغتنامه دهخداحضری . [ ح َ ض َ ] (ص نسبی ) منسوب به حضر. ساکن شهر. ساکن حضر. شهرنشین . شهری . (دهار). شهرباش . قراری . تخته قاپو. مدری . مدنی . مقابل بدوی . بادوی . بادیه نشین . چادرنشین . صحرانشین . بیابان باش . (منتهی الارب ). ساکن بادیه . و بری . مقابل سفری : <br
عَذاراAdharaواژههای مصوب فرهنگستانستارۀ اپسیلون کلب اکبر با قدر 1/5 که غول درخشانی از ردۀ ب2 به فاصلۀ 570 سال نوری از زمین است متـ . اپسیلون کلب اکبر Epsilon Canis Majoris
سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
حیدریلغتنامه دهخداحیدری . [ ح َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن . دارای 1704 تن سکنه است . محصول آن غلات ، حبوبات و انگور است . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ماحضریلغتنامه دهخداماحضری . [ ح َ ض َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) به تصرف فارسیان ، طعام قلیل بی تکلف که بوقت حاجت موجود و حاضر باشد. (غیاث ). طعام قلیل بی تکلف که به وقت حاجت موجود و حاضر باشد. (ناظم الاطباء). حاضری : هرچه در خانه داشت ماحضری پیشش آورد و کرد لابه گری
محضریلغتنامه دهخدامحضری . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به محضر.- سند محضری ؛ سند که در دفترخانه ٔ اسناد رسمی و برطبق موازین قانونی تنظیم شود. رجوع به محضر شود.
محضریلغتنامه دهخدامحضری . [ م َ ض َ ] (اِخ ) همدانی و مشهور به ملا دروازه . شاعری نازک خیال از دوران صفویه است و مقارن تألیف تذکره ٔ نصرآبادی درگذشته است . این بیت از اوست :عمرت به شب گذشت بیا محضری بگوای خان و مان خراب چه کردی به روز خویش .و این بیت را نیز در جواب قصیده ٔ عرفی گف
نکومحضریلغتنامه دهخدانکومحضری . [ ن ِ م َ ض َ ] (حامص مرکب ) نکومحضر بودن : عنایت نمودن به کار غریب سر فضل و اصل نکومحضری است . ناصرخسرو.تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را.ناصرخسرو.<b
نیک محضریلغتنامه دهخدانیک محضری . [ م َ ض َ ] (حامص مرکب ) نیک محضر بودن . رجوع به نیک محضر شود.- نیک محضری کردن ؛ خوش معاشرتی نمودن . خوش خدمتی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). خوش رفتاری کردن : گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با م