حلافلغتنامه دهخداحلاف . [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بسیار سوگندخوار. (از غیاث ازلطائف ) (از آنندراج ). سوگندخواره . (مهذب الاسماء).
هلائولغتنامه دهخداهلائو. [ هَُ ] (اِخ ) در تاریخ سیستان نام هلاکوی مغول در چند مورد به این صورت آمده است . رجوع به هلاکو شود.
علاففرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه، مجاز] سرگردان و بیکار.۲. (اسم، صفت) علففروش؛ علوفهفروش؛ کسی که کاه، جو، گندم، زغال، و هیزم میفروشد.
سوگندخوارلغتنامه دهخداسوگندخوار. [ س َ / سُو گ َ خوا / خا ] (نف مرکب ) کسی که سوگند خورد. (آنندراج ). قسم خورنده . حلاّف . (مهذب الاسماء) : کند سوگند بسیار آشکارادروغ اندیشی سوگندخوارا.<p class=
ضنةلغتنامه دهخداضنة. [ ض ِن ْ ن َ ] (اِخ ) نام پنج قبیله است : ضنةبن سعد در قضاعة و ضنةبن عبداﷲ درعذرة و ضنةبن حلاّف در اسد و ضنةبن خزیمة و ضنةبن العاص در ازد و ضنةبن عبداﷲ در نُمیر. (منتهی الارب ).
محالفةلغتنامه دهخدامحالفة. [ م ُ ل َ ف َ ] (ع مص ) حلاف . معاهده کردن با کسی . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). معاهده کردن با یکدیگر. سوگند خوردن با هم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معاهده . معاقده . (المصادر زوزنی ). لازم گرفتن کسی را. (آنندراج ).
طراحلغتنامه دهخداطراح . [ طُرْ را ] (اِخ ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 34هزارگزی شمال باختری اهواز کنار کرخه ، کنار راه شوسه ٔ اهواز به سوسن گرد. دشت ، گرمسیر با 120 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرخ
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) الاخیلیة بنت عبداﷲبن الرحال بن شداد الاخیلیة یا رحّالة. از شاعرات مولدات عرب صدر اسلام است و او را دیوانی است مشروح . توبةبن الحمیر دلباخته ٔ او بود و درباره ٔ وی شعر میگفت و او را از پدرش خواستگاری کرد.پدر امتناع ورزید و دختر را به یکی از بنی الادلع
زبید الاحلافلغتنامه دهخدازبید الاحلاف . [ زُ ب َ دُل ْ اَ ] (اِخ ) بنوزبید (از بطون قبیله ٔ طی ) را زبید الاحلاف نیز خوانده اند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 321). رجوع به «زبید» شود.
احلافلغتنامه دهخدااحلاف . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِلف و حلیف . هم عهدان . || (اِخ ) احلاف در شعر زهیر، قبیله ٔاسد و غطفان باشد، لانّهم تحالفوا علی التناصر. (منتهی الارب ). || قومی از ثقیف چه ثقیف شامل دوفرقه است : بنومالک و احلاف . (منتهی الارب ). فائتمرت ثقیف فیمن یُرسِلونه الی النبی صلَّی اﷲ
احلافلغتنامه دهخدااحلاف . [ اِ ] (ع مص ) سوگند دادن .(تاج المصادر) (منتهی الارب ). || احلاف غلام ؛تجاوز کردن او ایّام نزدیکی بلوغ را. || اِحلاف حلفاء؛ رسیده گردیدن دوخ . || مااَحلف لسانه ؛ چه تیز و فصیح است زبان او. (منتهی الارب ).
استحلافلغتنامه دهخدااستحلاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سوگند دادن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). احلاف . سوگند خواستن . (زوزنی ). طلب کردن سوگند: خرمیل ، بعد از استحلاف ایشان و استیمان از قبل سلطان بیرون آمد. (جهانگشای جوینی ).