حلبلغتنامه دهخداحلب . [ ح َ ] (ع مص ) بر دو زانو نشستن . (اقرب الموارد) (آنندراج ): حلب الرجل ؛ جلس علی رکبتیه . (اقرب الموارد). || فراهم آمدن از هر سو. (اقرب الموارد) (از آنندراج ): حلب القوم حلباً و حلوباً؛ اجتمعوا علی کل وجه . (از اقرب الموارد). || دوشیدن . (آنندراج ). حَلَب . (منتهی الار
حلبلغتنامه دهخداحلب . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) شهر بزرگی است ازشام ، خرم و آبادان و با مردم و خواسته ٔ بسیار و یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم ). شهری بزرگ است که هوایی خوش و آبی سالم وگوارا دارد. این شهر در آغاز قصبه ٔ «جند قنسرین » بوده است . گویند حضرت ابراهیم در ا
حلبلغتنامه دهخداحلب . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان ایجرود بخش حومه ٔ شهرستان زنجان . سردسیر و دارای 470 تن سکنه میباشد. از رودخانه ٔ ایجرود مشروب میشود و محصولاتش غلات ، انگور، میوه و قلمستان است . اهالی به کشاورزی و گله داری و گلیم بافی گذران میکنن
حلبلغتنامه دهخداحلب . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) شیر دوشیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). || مال سلطان . (مهذب الاسماء). خراج و باج نامعین . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || ماله لاحلب و لاجلب ؛ قیل دعاء علیه و قیل لا وجه له . (منتهی الارب ). || در تداول عرف بازار،ظروف معد برای روغن و نفت
حلبلغتنامه دهخداحلب . [ ح ُ ل ُ ] (ع ص ، اِ) حلوبة. || حیوانهای سیاه . || مردم ذی فهم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
حلیبلغتنامه دهخداحلیب . [ ح َ ] (ع ص ،اِ) شیر دوشیده یا تازه دوشیده که مزه ٔ آن متغیر نشده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شیر تازه و خام . (کنزاللغات ) (غیاث ). شیر خام و ناجوشانده : و اذا شرب [ طراثیث ] بمخیض البقر و بلبن الماعز حلیباً و مطبوخاً اصلح استرخاء المعده
هلبلغتنامه دهخداهلب . [ هََ ل َ ] (ع ص ) بسیارموی . (منتهی الارب ). || (مص ) بسیارموی شدن . (اقرب الموارد).
هلبلغتنامه دهخداهلب . [ هََ ] (ع مص ) برکندن موی کسی را. || پیاپی باریدن باران بر قوم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پی درپی آوردن اسب رفتار را. (از منتهی الارب ). || هجو کردن کسی را و دشنام دادن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
هلبلغتنامه دهخداهلب . [ هَُ ] (ع اِ) موی ، هرچه باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || موی گنده ٔ سطبر. (از منتهی الارب ). موی انبوه . || موی دُم . (از اقرب الموارد). || موی سبلت خوک که آن را کاسموی نامند و بدان کفش دوزند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حلبةلغتنامه دهخداحلبة. [ ح َ ل َ ب َ ] (ع اِ) ج ِ حالب . مردان دوشنده . (منتهی الارب ). رجوع به حالب شود.
حلبةلغتنامه دهخداحلبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) سیاهی صرف و محض . (ناظم الاطباء). || درخت عرفج . || درخت قتاد که مثل سوزن خار دارد. || شنبلید. (منتهی الارب ). شنبلیله .
حلبطةلغتنامه دهخداحلبطة. [ ح ُ ل َ ب ِ طَ ] (ع اِ) صد شتر و زاید از آن هر قدر که باشند.- ضأن حلبطة ؛ صد میش و دو صد میش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از شتر صد عدد و از میش صد یا دویست عدد. (از متن اللغة).
حلبةلغتنامه دهخداحلبة. [ ح َ ل َ ب َ ] (ع اِ) ج ِ حالب . مردان دوشنده . (منتهی الارب ). رجوع به حالب شود.
حلبةلغتنامه دهخداحلبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) سیاهی صرف و محض . (ناظم الاطباء). || درخت عرفج . || درخت قتاد که مثل سوزن خار دارد. || شنبلید. (منتهی الارب ). شنبلیله .
حلب بالالغتنامه دهخداحلب بالا. [ ح َ ل َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان . دارای 379 تن سکنه و آب آن از چشمه و رودخانه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
حاضرحلبلغتنامه دهخداحاضرحلب . [ ض ِ رُ ح َ ل َ ] (اِخ )یاقوت بنقل از کتاب الفتوح بلاذری آرد که بنزدیک حلب حاضری بود که آنرا حاضرحلب گفتندی و از قبائل مختلفه ٔ عرب مانند تنوخ و جز آن بدانجا گرد آمده بودند، وابوعبیدة بعد از فتح قنسرین بدانجا شتافت و با شرط پرداخت جزیت با مردم آن سامان صلح کرد، و پ
حب المحلبلغتنامه دهخداحب المحلب . [ ح َب ْ بُل ْ م ِ ل َ ] (ع اِ مرکب ) نیوند مریم . نوعی از داروهای افاویه است . (بحر الجواهر). صاحب اختیارات گوید: بپارسی نیوند مریم خوانند بهترین وی فربه بود و طبیعت وی گرم و خشک است و گویند معتدل بود و گویند سرد است و قول اصح آن است که در وی حرارت بود و جلائی قو
سحلبلغتنامه دهخداسحلب . [ س َ ل َ ] (ع اِ) تصحیفی است از خصی الثعلب . (دزی ج 1 ص 637): و من اهم زراعتها [ زراعة الافغانستان ] الحبوب و الارز و الافیون و السحلب و الزعفران . (ذیل معجم البلدان ). رجوع به خصی الثعلب شود.
متحلبلغتنامه دهخدامتحلب . [ م ُ ت َ ح َل ْ ل ِ ] (ع ص ) روان مثل خوی بدن و آب دهن .(آنندراج ). عرق جاری و خوی روان . (ناظم الاطباء). خوی روان . (از منتهی الارب ). || دوشیده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحلب شود.
مطحلبلغتنامه دهخدامطحلب . [ م ُ طَ ل ِ / ل َ ] (ع ص )آب چغزلاوه ناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چغزلاوه دار. چغزلاوه زده . معرمض . جل وزغ دار. غوک جامه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).