حلبی سازلغتنامه دهخداحلبی ساز. [ ح َ ل َ ] (نف مرکب ) حلبی سازنده . آنکه پیشه اش ساختن آلات و ابزار از حلبی است . (فرهنگ فارسی معین ). کسی که از ورقه های نازک حلبی سینی و سطل و سماور و جز آن سازد.
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِ) تنکه . (یادداشت مرحوم دهخدا). فلزی که از آن لوح ها و صفحه ها کنند و از آن سماور ارزان قیمت و آفتابه و سینی و سطل و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک نوع تخته ٔ آهنی که آنرا از قلعاندود نموده و سفید کرده تا در مقابل رطوبت محفوظ بماند. (از ناظم الاط
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمدبن ابراهیم حنفی . از اکابر علمای عامه است که در شام و مصر فقه و حدیث و تفسیر را تکمیل کرده و سپس در استانبول به عنوان خطیب جامع سلطان محمد فاتح شهرت یافت . تألیفاتی دارد از آن جمله است : 1 - شرح صغیر
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه . ناحیه ای است واقع در دامنه و معتدل . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) علی بن ابراهیم بن احمدبن علی بن عمر ملقب به نورالدین بن برهان الدین قاهری شافعی (975 - 1044 هَ . ق .) صاحب سیره ٔ نبویه ، از دانشمندان و مشایخ بزرگ بود. در مصر تولد و پرورش و وفات یا
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح ُل ْ ل َ بی ی ] (ع ص ) سقاء حلبی ؛ مشک دباغت یافته بگیاه حلب و آنرا سقاء محلوب نیز گویند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به حُلّب شود.
حلبی سازیلغتنامه دهخداحلبی سازی . [ ح َ ل َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل حلبی ساز. (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ مرکب ) دکان حلبی ساز. (فرهنگ فارسی معین ).
روینهلغتنامه دهخداروینه . [ ی ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ) رویینه . هر چیز که از روی ساخته شده و یا از روی اندود شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به رویینه شود. || حلبی ساز. دیگ ساز. کسی که دیگ سفید کند. || رنگ سرخ . (ناظم الاطباء).
سازلغتنامه دهخداساز. (نف مرخم ) سازنده ٔ چیزی . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و این در اصل وضع صیغه ٔ امر است که گاهی بمعنی فاعل مستعمل میشود. (آنندراج ). به حذف «نده » یا«ان » با الفاظ دیگر منضم شود و اسم فاعل مرکب سازد. در ترکیب با اسماء ذات بمعنی درست کننده و بعمل آورنده و صنیع آید و ش
پیشه ورانلغتنامه دهخداپیشه وران . [ ش َ / ش ِ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) ج ِ پیشه ور. صاحبان حرف . اهل حرفت . محترفه . این کلمه در تداول امروز بحای کسبه و اصناف پذیرفته شده و مستعمل است (از لغات مصوب فرهنگستان ). امّا اصناف و کسبه که در عداد پیشه وران محسوبند بر حسب
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِ) تنکه . (یادداشت مرحوم دهخدا). فلزی که از آن لوح ها و صفحه ها کنند و از آن سماور ارزان قیمت و آفتابه و سینی و سطل و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک نوع تخته ٔ آهنی که آنرا از قلعاندود نموده و سفید کرده تا در مقابل رطوبت محفوظ بماند. (از ناظم الاط
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمدبن ابراهیم حنفی . از اکابر علمای عامه است که در شام و مصر فقه و حدیث و تفسیر را تکمیل کرده و سپس در استانبول به عنوان خطیب جامع سلطان محمد فاتح شهرت یافت . تألیفاتی دارد از آن جمله است : 1 - شرح صغیر
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه . ناحیه ای است واقع در دامنه و معتدل . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح َ ل َ ] (اِخ ) علی بن ابراهیم بن احمدبن علی بن عمر ملقب به نورالدین بن برهان الدین قاهری شافعی (975 - 1044 هَ . ق .) صاحب سیره ٔ نبویه ، از دانشمندان و مشایخ بزرگ بود. در مصر تولد و پرورش و وفات یا
حلبیلغتنامه دهخداحلبی . [ ح ُل ْ ل َ بی ی ] (ع ص ) سقاء حلبی ؛ مشک دباغت یافته بگیاه حلب و آنرا سقاء محلوب نیز گویند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به حُلّب شود.
حسن حلبیلغتنامه دهخداحسن حلبی . [ ح َ س َ ن ِ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابن زین الدین بن عمربن بدرالدین بن عمربن حسن بن عمربن حبیب شافعی دمشقی حلبی (710 - 779 هَ . ق .). در حلب بزاد و همانجا ساکن بود. او راست : اخبارالدول و جز آن که در هد
حسین حلبیلغتنامه دهخداحسین حلبی . [ ح ُ س َ ن ِ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابن سلیمان طائی . رجوع به حسین طائی و حسین دوانجی شود.
حسین حلبیلغتنامه دهخداحسین حلبی . [ ح ُ س َ ن ِ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابن عمربن حسن بن عمربن حبیب حلبی ملقب به شرف الدین در جمادی دوم 712 هَ . ق . / 1312 م . متولد و در حلب 7
حسین حلبیلغتنامه دهخداحسین حلبی . [ ح ُ س َ ن ِح َ ل َ ] (اِخ ) ابن حبیب ملقب به بدرالدین . درگذشته ٔ779 هَ . ق . او راست : فصول الربیع. (کشف الظنون ).
حصکفی حلبیلغتنامه دهخداحصکفی حلبی . [ ح َ ک َ فی ِ ح َ ل َ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمدبن علی در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی ج 1 ص 67 شود.