حلهلغتنامه دهخداحله . [ ح ِل ْ ل َ ] (اِخ ) مزیدیه . جامعان . (از منتهی الارب ). یاقوت چنین آرد: حله ٔ بنی مزید شهر بزرگی است که میان بغداد و کوفه واقع شده و به جامعان موسوم است . طول آن 67 درجه و سدس و عرض آن 32 درجه است .
آلیاژalloyواژههای مصوب فرهنگستان[شیمی] فراوردهای فلزی که دارای دو یا چند عنصر بهصورت محلول جامد یا بهصورت مخلوطی از فازهای فلزی باشد [مهندسی بسپار] نوعی آمیختۀ (blend) بسپاری که معمولاً متشکل از دو بسپار متفاوت است که با هم همبلور شده یا بهنحوی سازگار هستند. هرچند بعضاً بهجای آمیخته نیز بهکار میرود
آلیاژ ریختگیcasting alloyواژههای مصوب فرهنگستانموادی فلزی که برای شکلریزی یا ریختهگری شکلی (shape casting) به کار میروند
آلیاژ زودگدازfusible alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی فلزی که بهآسانی و عموماً زیر دمای 100 درجه ذوب میشود و در دمای نسبتاً پایین شکلپذیری خوبی دارد
روانساز آلیاژیalloy fluxواژههای مصوب فرهنگستانپودری متشکل از عناصر واکنشدهنده با فلز پرکن، برای تهیۀ آلیاژ موردنظر در فلز جوش
آلیاژ حافظهدارmemory alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی که میتواند پس از تغییر شکل، براثر حرارت یا عوامل دیگر فیزیکی، به شکل اولیۀ خود برگردد یا خواص تغییریافتۀ خود را بازیابد
حله بافلغتنامه دهخداحله باف . [ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) بافنده ٔ حله : تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست .کمال الدین اسماعیل .
حله پوشلغتنامه دهخداحله پوش . [ ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ حله و لباس نو و فاخر : صبا از زلف و رویش حله پوش است گهی قاقم گهی قندزفروش است . نظامی .سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سورو ی
حله ٔ آدملغتنامه دهخداحله ٔ آدم . [ ح ُل ْ ل َ / ل ِ ی ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از رنگ سبز است . (شرفنامه ٔ منیری ).
جامعانلغتنامه دهخداجامعان . [ م ِ ] (اِخ ) حله ٔ مزیدیه است . (منتهی الارب ). رجوع به حله ٔ مزیدیه شود.
حلةلغتنامه دهخداحلة. [ ح ُل ْ ل َ ] (ع اِ) ازار. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || ردا. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). || بردهای یمانی باشد یا غیر آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). و لایکون حلة الامن ثوبین او ثوب له بطانة و سلاخ . ج ، حُلَل ، حِلال . (منتهی الارب ). || جامه ٔ نو. پوشاکی که
حلاویلغتنامه دهخداحلاوی . [ ح ِل ْ لا ] (ص نسبی ) منسوب است به حله ، شهری در کنار فرات . (از الانساب ). رجوع به حله شود.
حله بافلغتنامه دهخداحله باف . [ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) بافنده ٔ حله : تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست .کمال الدین اسماعیل .
حله پوشلغتنامه دهخداحله پوش . [ ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ حله و لباس نو و فاخر : صبا از زلف و رویش حله پوش است گهی قاقم گهی قندزفروش است . نظامی .سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سورو ی
حله ٔ آدملغتنامه دهخداحله ٔ آدم . [ ح ُل ْ ل َ / ل ِ ی ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از رنگ سبز است . (شرفنامه ٔ منیری ).
دامان محلهلغتنامه دهخدادامان محله . [ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان پلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان . واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 2هزارگزی جنوب شوسه ٔ رودسر به شهسوار. جلگه است و دارای هوای معتدل و مرطوب و <sp
داودمحلهلغتنامه دهخداداودمحله . [ وو م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی است به چهاردانگه ٔ هزارجریب مازندران . (سفرنامه ٔ رابینو ص 123 بخش انگلیسی ).
درازمحلهلغتنامه دهخدادرازمحله . [ دِ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی است کوچک از دهستان شهر خواست بخش مرکزی شهرستان ساری ، واقع در 6هزارگزی شمال ساری و یکهزارگزی باختر راه شوسه ٔ ساری به فرح آباد. آب آن از چشمه ٔ عالی و اک تأمین می شود و راه آن مالرو است . (از فرهنگ
درزی محلهلغتنامه دهخدادرزی محله . [ دَ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان . واقع در 14 هزارگزی جنوب رودسر و 2 هزارگزی شمال رحیم آباد با 220 تن سکنه . آب
درمحلهلغتنامه دهخدادرمحله . [ دَ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش قلعه زراس شهرستان اهواز واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری قلعه زراس و کنار راه مالرو چکارمان به بنه امیرلانی ، با 112 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات و را