حلولغتنامه دهخداحلو. [ ح َل ْوْ ] (ع مص ) در نکاح دادن دختر یا خواهر خود را و ستدن از کابین آنها چیزی بجهت خویش . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). کسی را چیزی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). || شیرین گردانیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیرایه کردن زن را. (منتهی الا
حلولغتنامه دهخداحلو.[ ح ُل ْوْ ] (ع مص ) حلوان . کسی را برسم هدیه چیزی دادن بر سعی که کرده باشد و پاداش دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ، اِ) شیرین و ضد تلخ . (از منتهی الارب ). ضد مُرّ. (از اقرب الموارد) (آنندراج ) : و خواص عقلا که بمرور ایام ح
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
آلیاژalloyواژههای مصوب فرهنگستان[شیمی] فراوردهای فلزی که دارای دو یا چند عنصر بهصورت محلول جامد یا بهصورت مخلوطی از فازهای فلزی باشد [مهندسی بسپار] نوعی آمیختۀ (blend) بسپاری که معمولاً متشکل از دو بسپار متفاوت است که با هم همبلور شده یا بهنحوی سازگار هستند. هرچند بعضاً بهجای آمیخته نیز بهکار میرود
پودر آلیاژیalloyed powder/ alloy powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری فلزی مرکب از حداقل دو جزء که بهطور نسبی یا کامل با هم آلیاژ شدهاند
آلیاژ ریختگیcasting alloyواژههای مصوب فرهنگستانموادی فلزی که برای شکلریزی یا ریختهگری شکلی (shape casting) به کار میروند
آلیاژ زودگدازfusible alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی فلزی که بهآسانی و عموماً زیر دمای 100 درجه ذوب میشود و در دمای نسبتاً پایین شکلپذیری خوبی دارد
حلوملغتنامه دهخداحلوم . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حِلم ، به معنی آهستگی و بردباری و عقل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلوانلغتنامه دهخداحلوان . [ ح ُ ] (اِخ ) نام شهری است پرنعمت . (شرفنامه ٔ منیری ). شهر کوچکی است در قهستان نیشابور و آن آخر حدود خراسان از جانب اصفهان است . (از معجم البلدان ).
حلوملغتنامه دهخداحلوم . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حِلم ، به معنی آهستگی و بردباری و عقل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلوانلغتنامه دهخداحلوان . [ ح ُ ] (اِخ ) نام شهری است پرنعمت . (شرفنامه ٔ منیری ). شهر کوچکی است در قهستان نیشابور و آن آخر حدود خراسان از جانب اصفهان است . (از معجم البلدان ).
زئبق الحلولغتنامه دهخدازئبق الحلو. [ زِءْ ب َ قُل ْ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) (الَ ...) جیوه ٔ شیرین مرکوردو . کلمل . دوای کرم . (از دزی ج 1 ص 576).
رمان حلولغتنامه دهخدارمان حلو. [ رُم ْ ما ن ِ ح ُل ْوْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) انار شیرین . (اختیارات بدیعی ) (الفاظ الادویه ). صاحب اختیارات بدیعی آرد: بهترین آن بود که بزرگ بود و شیرین و رسیده و ملس بود و طبیعت وی سرد بود در اول درجه ٔ اول ، و تر بود در آخر آن و گویند گرم بود به اعتدال و در و
لوز حلولغتنامه دهخدالوز حلو. [ ل َ / لُو زِ ح ُل ْوْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادام شیرین . رجوع به لوزالحلو شود.
لوزالحلولغتنامه دهخدالوزالحلو.[ ل َ زُل ْ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) بادام شیرین . حکیم مؤمن در تحفه آرد: به فارسی بادام شیرین گویند. در اول گرم و تر و مفتح و حافظ قوتها و جالی اعضای باطنی . و ملین آن و ملین طبع و حلق و موافق گرده و سینه و معین باه و مسکن حرقت منی و بول و مسمن بدن و با شکر کثیرالغذ