حلوالغتنامه دهخداحلوا. [ ح َ ] (ع اِ) نوعی از شیرینی . شیرینی . (مهذب الاسماء). هر چیز شیرین . حلاوی . (از مهذب الاسماء) (غیاث ). ابوناجع. (از دهار). ابوطیب . حلوای سفید. حلوای خانگی . آفروشه . خبیص . (زمخشری ). چیزی که از شیرینی ساخته باشند و حلوای سوهان و حلوای مغزی و حلوای شهدی و حلوای مقر
حلوافرهنگ فارسی عمید۱. خوراکی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب، و زعفران تهیه میشود.۲. [مجاز] شیرینی.
حلوافرهنگ فارسی معین(حَ) [ ع . حلواء ] (اِ.) خوراکی که به وسیلة آرد و روغن و شکر و مواد دیگر تهیه کنند. ؛~ کسی را خوردن کنایه : از شاهد مرگ او بودن . ؛~. ~. کردن کنایه از: عزیز و گرامی داشتن .
حلواءلغتنامه دهخداحلواء. [ ح َ ] (ع اِ) نوعی از طعام و میوه ٔ شیرین . (منتهی الارب ). رجوع به حلوا شود.
حلوائیلغتنامه دهخداحلوائی . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل است . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات است . اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
حلوائیلغتنامه دهخداحلوائی . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. در دامنه واقع و معتدل است . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
حلوائیلغتنامه دهخداحلوائی . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، سردسیر و دارای 475 تن سکنه . از چشمه و قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است . اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان
حلوانلغتنامه دهخداحلوان . [ ح ُ ] (اِخ ) نام شهری است پرنعمت . (شرفنامه ٔ منیری ). شهر کوچکی است در قهستان نیشابور و آن آخر حدود خراسان از جانب اصفهان است . (از معجم البلدان ).
حلواپزیلغتنامه دهخداحلواپزی . [ ح َ پ َ ] (اِ مرکب ) دکان حلواپزی : در آن حلواپزی کرد آتش نرم که حلوا را بسوزدآتش گرم . نظامی .بحلواپزی صد کس آتش کندبحلوا دهان را یکی خوش کند. نظامی .|| (حامص مرکب ) ش
حلواتلغتنامه دهخداحلوات . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حلوة. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حلوة شود.
حلوااردهلغتنامه دهخداحلواارده . [ ح َ اَ دَ/ دِ ] (اِ مرکب ) ارده حلوا. و آن حلوایی است که ازرهشی و شیره پزند و گاه بجای شیره شکر بکار برند.
حلوانلغتنامه دهخداحلوان . [ ح ُ ] (اِخ ) نام شهری است پرنعمت . (شرفنامه ٔ منیری ). شهر کوچکی است در قهستان نیشابور و آن آخر حدود خراسان از جانب اصفهان است . (از معجم البلدان ).
حلواپزیلغتنامه دهخداحلواپزی . [ ح َ پ َ ] (اِ مرکب ) دکان حلواپزی : در آن حلواپزی کرد آتش نرم که حلوا را بسوزدآتش گرم . نظامی .بحلواپزی صد کس آتش کندبحلوا دهان را یکی خوش کند. نظامی .|| (حامص مرکب ) ش
حلواتلغتنامه دهخداحلوات . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حلوة. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حلوة شود.
حلوا خوردنلغتنامه دهخداحلوا خوردن . [ ح َ خوَرْ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) شیرینی خوردن : چه خوش بود دو دلارام دست در گردن بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن . سعدی .چو حلوا خورد سرکه از دست شوی نه حلوا خورد سر
کاغذ حلوالغتنامه دهخداکاغذ حلوا. [ غ َ ذِ ح َل ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاغذی که حلوا در آن پیچند. و بخاطر شیرینی اکتسابی مشبه به واقع شود. که از حلوا کسب شیرینی کند : نسخه ٔ صورت شیرین که شکرآشوب است پیش حلوای لبت کاغذ حلوا گردد. سالک یزدی
قدرت حلوالغتنامه دهخداقدرت حلوا. [ ق ُ رَ ح َ ] (اِ مرکب ) مراد از من ّ که بر بنی اسرائیل نازل شده بود. (آنندراج ).
ارده حلوالغتنامه دهخداارده حلوا. [ اَ دَ / دِ ح َل ْ ] (اِ مرکب ) رهشه . رهشی . حلواارده . رجوع به ارده شود.
ترحلوالغتنامه دهخداترحلوا. [ ت َ ح َل ْ ] (اِ مرکب ) تَرَک حلوا که از آرد برنج و شکر و روغن درست کنند : چون کارد زنیش آنگه پیش تو بیفتدمانند دو کاسه که بود پر ترحلوا.ناصرخسرو (دیوان ص 499).
گل حلوالغتنامه دهخداگل حلوا. [ گ ُ ل ِ ح َل ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گلی است زردرنگ صحرایی . مزه ٔ شیرین دارد و آنرا داخل حلوا سازند. (آنندراج ) : خونبار شد ز لعل تو چشم پرآب مارنگین شده ست از گل حلوا شراب ما. محسن تأثیر (از آنندراج ).</