حلیملغتنامه دهخداحلیم . [ ح َ ] (ع ص ) بردبار. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان عادل بن علی ) (مهذب الاسماء). خویشتن دار. ج ، حُلَماء، احلام . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) پیه فربهی . || شتر فربه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). اشتر فربه . || گندم با.هریسه . و آن آشی است معروف .
درخش هلیمhelium flashواژههای مصوب فرهنگستانسوختن سریع و انفجارگونۀ هلیم در هستۀ واگِن (degenerated) ستارههای کمجِرم
هلیمسوزیhelium burningواژههای مصوب فرهنگستانفرایند گداخت هستههای هلیم و تبدیل آنها به کربن در هستۀ ستاره
حلیمةلغتنامه دهخداحلیمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) (یوم ...) روزی است تاریخی از روزهای مشهور عرب بین ملک شام و سلطان حیره . رجوع به مجمع الامثال میدانی و معجم البلدان شود.
حلیمولغتنامه دهخداحلیمو. [ ح َ ] (اِ) بیخ حماض بری است . بشیرازی بیخ رستنی باشد که آنرا حماض البقر و حماض البری گویند و به فارسی ترشینک خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
حلیمةلغتنامه دهخداحلیمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) دختر حارث بن ابوشمر است . درباره ٔ او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمة بِسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذربن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری ) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب ). و رجوع به
حلیمةلغتنامه دهخداحلیمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام یکی از دختران موسی بن جعفر. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 206 شود.
بِلْغُوْرگویش گنابادی در گویش گنابادی گندم خرد شده و چند نیم شده ، نام یکی از حلیم های محلی گناباد است که با بلغور درست میشود و به حلیم بلغور معروف میباشد.
حلیمةلغتنامه دهخداحلیمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) (یوم ...) روزی است تاریخی از روزهای مشهور عرب بین ملک شام و سلطان حیره . رجوع به مجمع الامثال میدانی و معجم البلدان شود.
حلیمولغتنامه دهخداحلیمو. [ ح َ ] (اِ) بیخ حماض بری است . بشیرازی بیخ رستنی باشد که آنرا حماض البقر و حماض البری گویند و به فارسی ترشینک خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
حلیمه جانلغتنامه دهخداحلیمه جان . [ ح َم َ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت . کوهستانی و معتدل و دارای 328 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، برنج ، چای ، ابریشم و لبنیات و شغل اهالی زراعت ، گله داری و مکاری گری است . راه مالرو د
حلیمةلغتنامه دهخداحلیمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) دختر حارث بن ابوشمر است . درباره ٔ او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمة بِسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذربن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری ) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب ). و رجوع به
حلیمةلغتنامه دهخداحلیمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام یکی از دختران موسی بن جعفر. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 206 شود.
اتقوا من غضب الحلیملغتنامه دهخدااتقوا من غضب الحلیم . [ اِت ْ ت َ قو م ِ غ َ ض َ بِل ْ ح َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) از خشم بردباران پرهیز کنید : بر آن منگر که دریا رام باشدبر آن بنگر که بی آرام باشد. (ویس و رامین ).تو از بردباران بدل ترس دار<br
تحلیملغتنامه دهخداتحلیم . [ ت َ ] (ع مص ) بردباری کردن . (تاج المصادربیهقی ) (زوزنی ) (آنندراج ). بردبار گردانیدن کسی را و فرمودن کسی را به حلم کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط). بردبار گردانیدن کسی را. (اقرب الموارد). || به حلم منسوب کردن کسی را. (آنندراج ). || تحلیم بعیر؛
عبدالحلیملغتنامه دهخداعبدالحلیم . [ ع َ دُل ْ ح َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲالنابلسی الشویکی . مردی فاضل بود وبه ادب اشتغال داشت . در الازهر به تحصیل پرداخت و درنابلس سکونت جست سپس به عکا رفت و نزد حاکم عکا مکانتی یافت و به سال 1185 هَ . ق . درگذشت . او را رساله ای است در