حمیتلغتنامه دهخداحمیت . [ ح َ ] (ع ص ) استوار از هر چیز. (منتهی الارب ). المتین من کل شی ٔ. حتی گویند: تمرحمیت و عسل حمیت . (اقرب الموارد). || بسیار شیرین : تمر حمیت .(منتهی الارب ). || شدید: غضب حمیت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) خیک روغن که در آن رب انداخته باشند. (منتهی الارب ).
حمیتلغتنامه دهخداحمیت . [ ح َ می ی َ ] (ع اِمص ) محمیه . محمیت . (غیاث ). حمیت از چیزی ؛ ننگ و عار داشتن از آن . (منتهی الارب ). غیرت . (غیاث ). درد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رشک . (منتهی الارب ) (ترجمان ). || در اصطلاح ، حمیت عبارتست از آنکه در محافظت ملت یا حرمت از چیزهایی که محافظت از آن واج
حمیتلغتنامه دهخداحمیت . [ ح َ ی َ ] (ع اِمص ) مخفف حَمیَّت : کس چه داند که روسپی زن کیست در دل کیست شرم و حمیت و چم . خطیری .هرگز انگشت بتو بر ننهادستم که من از مادر باحمیت زادستم . منوچهری .با که
حمیتلغتنامه دهخداحمیت . [ ح ِ ی َ ] (ع مص ) حمیة. پرهیز نمودن . (منتهی الارب ) (غیاث ). || حفاظت و نگاه داشتن . (غیاث ) (منتخب ) (صراح ).
حمدلغتنامه دهخداحمد. [ ح َ ] (ع مص ) مَحمِدو مَحمَد و مِحمِدَة و مَحمَدَة. ستودن و شکر کردن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). سپاس داری کردن . (المصادر زوزنی ). || راضی شدن . || ادای حق کردن . (منتهی الارب ). جزا دادن . (اقرب الموارد). || ستوده و موافق یافتن زمین را. (منته
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ ] (ع ص ) یوم حمت ؛ روز سخت گرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || تمر حمت ؛ خرمای بسیار شیرین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) ریختن و انداختن بر روی . (منتهی الارب ). صب : حمته اﷲ علیه ؛ صبه علیه . (اقرب الموارد). || سخت گرم شدن روز. (
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ م َ ] (ع مص ) متغیر و تباه شدن . (اقرب الموارد): حَمِت َ الجوز و غیره ؛ تغیر و فسد. (اقرب الموارد). تباه شدن گوز و جز آن . (تاج المصادر بیهقی ). فاسد و متغیر گردیدن گردو و جز آن . (ناظم الاطباء).
بی حمیتلغتنامه دهخدابی حمیت . [ ح َ می ی َ ] (ص مرکب ) بر قیاس معنی حریت . (آنندراج ). بی ننگ و عار. بی نام و ننگ . بی غیرت . (یادداشت بخط مؤلف ) : توبه کند شیرز شیری هگرزگرچه شتر کاهل و بی حمیت است . ناصرخسرو.بددل دزد و جلد و بی حمی
بی حمیتیلغتنامه دهخدابی حمیتی . [ ح َمی ی َ ] (حامص مرکب ) بی غیرتی . بی عار و ننگی : بی حمیتی پسر کاکو و دیلمان و گردان ایشان را دیده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533). و اگر دیگر چون رضا (ع ) با دیگری بسازد و صلحی کند... آن را بمداهنه وبی
محمیتلغتنامه دهخدامحمیت . [ م َ ی َ ] (ع مص ) حمیت . از چیزی ننگ و عار داشتن . (از تاج المصادر بیهقی ). مَحمیَة. حمایت . حَمیَّة. (منتهی الارب ). رجوع به محمیة شود.
بی حمیتلغتنامه دهخدابی حمیت . [ ح َ می ی َ ] (ص مرکب ) بر قیاس معنی حریت . (آنندراج ). بی ننگ و عار. بی نام و ننگ . بی غیرت . (یادداشت بخط مؤلف ) : توبه کند شیرز شیری هگرزگرچه شتر کاهل و بی حمیت است . ناصرخسرو.بددل دزد و جلد و بی حمی