حنکلغتنامه دهخداحنک . [ ح َ ] (ع مص ) آزموده و استوار خرد گردانیدن مرد را تجربه ها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). حَنَک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || لبیشه کردن اسب را. || استوار کردن . || خرما و غیر آن خائیده به کام کودک مالیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (المنجد) (محیط المحیط).<
حنکلغتنامه دهخداحنک . [ ح َ ن َ ] (ع اِ) کام . (مهذب الاسماء) (نصاب ). سغ. کام . دهان . (غیاث ) (منتهی الارب ). باطن بالای دهان از اندرون . (اقرب الموارد). سقف برین دهان کام . سطح باطن بالای دهان . بالای دهان .- حنک الغراب ؛ منقار کلاغ . (مهذب الاسماء). منقار زاغ
حنکلغتنامه دهخداحنک . [ ح ُ / ح ِ ] (ع اِ) آزمایش و تجربه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حنکلغتنامه دهخداحنک . [ ح ُ ن ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حنیک . (اقرب الموارد). رجوع به حنیک شود. || مرد دانا و استوار بتجربه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حنقلغتنامه دهخداحنق . [ ح َ ن َ ] (ع اِ) خشم و شدت خشم . || (مص ) خشم گرفتن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سخت کینه شدن و خشم گرفتن . (المصادر زوزنی ) (غیاث از شرح نصاب ).
حنقلغتنامه دهخداحنق . [ ح َ ن ِ ] (ع ص ) شدیدالغیظ. (اقرب الموارد). خشمگین . حانق . حنیق .رجوع به حنیق شود. || (مص ) خشم گرفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
حنکةلغتنامه دهخداحنکة. [ ح ُ ن ُ ک َ ] (ع ص ) زن دانا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زن دانا و آزموده . (اقرب الموارد).
حنکثلغتنامه دهخداحنکث . [ ح َ ک َ ] (ع اِ) نباتی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نوعی از گیاه . (ناظم الاطباء).
حنکللغتنامه دهخداحنکل . [ ح َ ک َ ] (ع ص ) حُناکِل . ناکس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لئیم . (اقرب الموارد). || کوتاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || درشت و سطبر. (منتهی الارب ). درشت و ستبر. (ناظم الاطباء). مردی کوتاه و فرومایه . (مهذب الاسماء). ج ، حناکل . (مهذب الاس
حنکلاءلغتنامه دهخداحنکلاء. [ ] (ع اِ) (حب الَ ...) حبی است که فربهی افزاید و آنرا زنان بکار میداشته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
اذوطلغتنامه دهخدااذوط. [ اَ وَ ] (ع ص ) ناقص زنخ از مردم و جزآن ، یا آنکه حنک زبرین او دراز و حنک زیرین وی ناقص و کوتاه باشد. کوتاه زنخ . (مهذب الاسماء). خردچانه .
ضززلغتنامه دهخداضزز. [ ض َ زَ ] (ع مص ) دشوارخو گردیدن . || خشمناک شدن . || کام بر هم چفسیده گردیدن . (منتهی الارب ). چسبیده شدن حنک اعلی به حنک اسفل . (کنز اللغات ) (شمس اللغات ).
حنکةلغتنامه دهخداحنکة. [ ح ُ ن ُ ک َ ] (ع ص ) زن دانا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زن دانا و آزموده . (اقرب الموارد).
حنک بالالغتنامه دهخداحنک بالا. [ ح َ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان . واقعدر 42هزارگزی جنوب خاوری ماهان و 12هزارگزی از راه شوسه ٔ کرمان - بم . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
حنک پایینلغتنامه دهخداحنک پایین . [ ح َ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان . واقع در 32هزارگزی جنوب ماهان و هشت هزارگزی راه شوسه ٔ کرمان - بم . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
حنکثلغتنامه دهخداحنکث . [ ح َ ک َ ] (ع اِ) نباتی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نوعی از گیاه . (ناظم الاطباء).
متحنکلغتنامه دهخدامتحنک . [ م ُ ت َ ح َن ْ ن ِ ] (ع ص ) آن که عمامه از زیر زنخ برآورده . (آنندراج ). کسی که تحت الحنک می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحنک شود.
محنکلغتنامه دهخدامحنک . [ م ِ ن َ ] (ع اِ) رشته ٔ حنک بند. (منتهی الارب ). حناک . آنچه زنان فا زنخدان بندند. (مهذب الاسماء). || لبیشه . لواشه . (منتهی الارب ). حناک .
محنکلغتنامه دهخدامحنک . [ م ُ ح َن ْ ن َ ] (ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه . مردی که آزمایش در کارها وی را استوارکرده باشد. || محنوک . صبی محنک ؛ کودک که خرمای خائیده بر کامش مالیده باشند. (ناظم الاطباء).
محنکلغتنامه دهخدامحنک . [ م ُ ن َ ] (ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه ها. مجرب . آزموده . مردی که آزمایش و تجربه در کارها وی را استوار کرده باشد. (ناظم الاطباء).