حواریلغتنامه دهخداحواری . [ ح َ ] (اِ) حَواری ّ. یار برگزیده و عنوان هر یک از یاران عیسی : چندان دروغ و بهتان گفتند که آن یهودان بر عیسی بن مریم بر مریم و حواری . منوچهری .سرمه ٔ عیسی که خاک چشم حواری است گر جهت خر نسودمی چه غمس
حواریلغتنامه دهخداحواری . [ ح ُوْ وا را ] (ع اِ) میده ٔ سپید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الدقیق الابیض . (اقرب الموارد). آرد سفید. (غیاث ). آرد سفید بی سبوس . || هر طعام که آنرا سپید کرده باشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
حواریلغتنامه دهخداحواری .[ ح َ ری ی ] (ع اِ) خویش . (منتهی الارب ). حمیم . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ناصح . (ازاقرب الموارد). || گازر. (منتهی الارب ). قصار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || یاری دهنده ٔ انبیاء. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || یار برگزیده . (ترجمان عادل بن ع
عواریلغتنامه دهخداعواری . [ ع َ / ع َ ری ی ] (ع اِ) ج ِ عاریة [ ی َ / ری ی َ ] .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عاریة شود.
هواگیریلغتنامه دهخداهواگیری . [ هََ ] (حامص مرکب ) عمل هواگیر. || (اصطلاح صنعتی ) خالی کردن هوا از درون پیستون دستگاههای پیستونی است تا خوب به کار افتد. در تلمبه های پیستونی و دستگاههای مشابه آن اگر هوا در زیر پیستون باشد دستگاه خاصیت مکیدن مواد را از دست می دهد.
حوارینلغتنامه دهخداحوارین . [ ] (اِخ ) نام قریه ای است در بین تدمر و شام و در دو منزلی تدمر. یزیدبن معاویه در این محل درگذشت . رجوع به معجم البلدان شود.
حواریاتلغتنامه دهخداحواریات . [ ح َ ری یا ] (ع ص ) زنان شهر بدان جهت که سپید باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حواریانلغتنامه دهخداحواریان . [ ح َ ری یا ](اِ) ج ِ حواری .یاران : خواص دولت و حواریان حضرت خویش را حاضر کرده و از چاره ٔ آن کار... استطلاع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || (اِخ ) جماعت دوستان عیسی (ع ) و آنها گازران بودند، یا سفیدپوست بودند. (آنندراج ) (غیاث از لطایف ) <s
حوارینلغتنامه دهخداحوارین . [ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در بحرین . زیادبن عمرو از اصحاب حضرت علی المرتضی این قصبه را فتح کرد.
حواریونلغتنامه دهخداحواریون . [ ح َ ری یو ] (اِخ )نام دوازده قطعه جزیره ای است که در انتهای جنوبی آمریکای جنوبی در جوار تنگه ٔ ماژه لان قرار گرفته است .
حوارینلغتنامه دهخداحوارین . [ ] (اِخ ) نام قریه ای است در بین تدمر و شام و در دو منزلی تدمر. یزیدبن معاویه در این محل درگذشت . رجوع به معجم البلدان شود.
حواریاتلغتنامه دهخداحواریات . [ ح َ ری یا ] (ع ص ) زنان شهر بدان جهت که سپید باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حواریانلغتنامه دهخداحواریان . [ ح َ ری یا ](اِ) ج ِ حواری .یاران : خواص دولت و حواریان حضرت خویش را حاضر کرده و از چاره ٔ آن کار... استطلاع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || (اِخ ) جماعت دوستان عیسی (ع ) و آنها گازران بودند، یا سفیدپوست بودند. (آنندراج ) (غیاث از لطایف ) <s
حوارینلغتنامه دهخداحوارین . [ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در بحرین . زیادبن عمرو از اصحاب حضرت علی المرتضی این قصبه را فتح کرد.
حواریونلغتنامه دهخداحواریون . [ ح َ ری یو ] (اِخ )نام دوازده قطعه جزیره ای است که در انتهای جنوبی آمریکای جنوبی در جوار تنگه ٔ ماژه لان قرار گرفته است .
خبزالحواریلغتنامه دهخداخبزالحواری . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) نانی است که در گرفتن سبوس آن بسیار مبالغه نکرده باشند و بهتر از اقسام دیگر است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
علی حواریلغتنامه دهخداعلی حواری . [ ع َ ی ِ ح ِ ] (اِخ ) ابن عثمان حواری خلیلی ، ملقّب به علاءالدین . رجوع به علی خلیلی شود.
ابوالحواریلغتنامه دهخداابوالحواری . [ اَ بُل ْ ح ُرا ] (اِخ ) بزیعبن عبداﷲ، مولی عبداﷲبن شقیق عقیلی .تابعی است . او از انس و از او ابوخمیر روایت کند.