حوالتلغتنامه دهخداحوالت . [ ح َ ل َ ] (از ع ، اِ) حوالة. سپردن . و با لفظ کردن مستعمل . (آنندراج ) : زین در کجا رویم که ما را بخاک اوو او را بخوان ماکه بریزد حوالت است . سعدی .- حوالت کردن ؛ سپردن . در تداول
حوالتفرهنگ فارسی معین(حَ لَ) [ ع . حوالة ] (اِ.) 1 - چیزی که به کسی واگذار شود. 2 - پول یا کالایی که به موجب نوشته ای به شخص واگذار شود تا برود از دیگری دریافت کند.
والثلغتنامه دهخداوالث . [ ل ِ ] (ع ص ) دائم . (از اقرب الموارد): شر والث ؛ بدی پیوسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دین والث ؛ وام گران . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مثقل . (اقرب الموارد).
والدلغتنامه دهخداوالد. [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) پدر. (فرهنگ نظام ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (المنجد). بابا. اب . باب : آن خاک هست والد و گل باشدش ولدبس رشد والدی که لطیفش ولد بود. منوچهری .فرزند استا
خرم سرشتلغتنامه دهخداخرم سرشت . [ خ ُرْ رَ س ِ رِ ] (ص مرکب ) آنچه ترکیب لطیف و مناسب دارد. خوش ترکیب : جهانی چنین خوب و خرم سرشت حوالت چرا شد بقا بر بهشت ؟نظامی .
خلوت سگاللغتنامه دهخداخلوت سگال . [ خ َل ْ وَس ِ ] (نف مرکب ) آنکه در خلوت می اندیشد. خلوت گزین . آنکه در خلوت با خدای خود سر و سری دارد : که چندین سخنهای خلوت سگال حوالت مکن بر زبانهای لال .نظامی .
فلالغتنامه دهخدافلا. [ ف َ ] (ع حرف ربط مرکب ) (از: فاء + لا، حرف نفی ) پس نه . وگرنه : ما را تو دست گیر و حوالت مکن به خلق الا الیک حاجت درماندگان فلا.سعدی .