حوشلغتنامه دهخداحوش . (ع اِ) چهارپایان وحشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رمنده . (مهذب الاسماء). || (ص ) رجل حوش الفوأد؛ مرد تیزخاطر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حوشلغتنامه دهخداحوش . [ ] (اِخ ) دهی است بزرگ [ بخراسان از گوزگانان ] خرم و آبادان اندر میان بیابان نهاده و عرب بیابانهای شهر ازیوبه تابستان اینجا بیشتر باشند. (از حدود العالم ).
حوشلغتنامه دهخداحوش . [ ح َ ] (ع اِ) چیزی حظیره مانند. لغت عراقی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خانه های قلیلی که گرداگرد آنها را سوری احاطه کرده باشد حوش نامند. (معجم البلدان ) : غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را... از هم پراکندند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ||
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
قانون گاوسGauss' lawواژههای مصوب فرهنگستانیکی از نشانههای سطح زیرین لایه که معمولاً در ابعاد کوچکتر از یک متر دیده میشود و شامل فرورفتگیهای حبابیشکل کمابیش عمیق و برآمدگیهای نامنظمی است که حاصل فرورفتگی ذرات آواری ماسه و ذرات درشتتر در بستر گِلی یا رُسی است
نگاشت گاوسGauss mapواژههای مصوب فرهنگستاننگاشتی که به هر نقطه از رویه، بُردارِ قائم یکة همان نقطه را نسبت میدهد
نقطههای گاوسGauss pointsواژههای مصوب فرهنگستاننقطههای کانونی و گرهی و اصلی در هر عدسی یا سامانۀ عدسیها متـ . نقطههای اساسی cardinal points
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
حوشیةلغتنامه دهخداحوشیة. [ شی ی َ ] (ع مصدر جعلی ، اِمص ) ناآمیزگاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) ابل حوشیة؛ ای وحشیة. (اقرب الموارد).
حوشیتلغتنامه دهخداحوشیت . [ شی ی َ ] (ع مصدر جعلی ، اِمص ) ناآمیزگاری . (منتهی الارب ). رجوع به حوشیة شود.
حوشاملغتنامه دهخداحوشام . [ ] (اِخ ) (بمعنی عجله ) یکی از سلاطین اروم که پیش از آنکه بر بنی اسرائیل پادشاهی مقرر شود سلطنت داشت . (قاموس کتاب مقدس ).
حوشبلغتنامه دهخداحوشب . [ ح َ ش َ ] (ع اِ) خرگوش . || گوساله . || روباه نر. || ستور تهیگاه درآمده و برآمده ، از لغات اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب ). شکالگاه . (السامی فی الاسامی ) (آنندراج ). || استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظ
حوشبةلغتنامه دهخداحوشبة. [ ح َ ش َ ب َ ] (ع اِ) جماعت وگروه . (آنندراج ) (منتهی الارب ). رجوع به حوشب شود.
واکَندre-cutواژههای مصوب فرهنگستانهریک از کَندهای دیگری که در حولوحوش یا درون یک کَند قدیمیتر ایجاد شده است
حوشیةلغتنامه دهخداحوشیة. [ شی ی َ ] (ع مصدر جعلی ، اِمص ) ناآمیزگاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) ابل حوشیة؛ ای وحشیة. (اقرب الموارد).
حوشیتلغتنامه دهخداحوشیت . [ شی ی َ ] (ع مصدر جعلی ، اِمص ) ناآمیزگاری . (منتهی الارب ). رجوع به حوشیة شود.
حوش و بوشلغتنامه دهخداحوش و بوش . [ ح َ / حُو ش ُ ب َ / بُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ، از اتباع ) اطراف و کرّ و فر و شهرت و قدرت : غلامات منتصر بیک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه
حوشاملغتنامه دهخداحوشام . [ ] (اِخ ) (بمعنی عجله ) یکی از سلاطین اروم که پیش از آنکه بر بنی اسرائیل پادشاهی مقرر شود سلطنت داشت . (قاموس کتاب مقدس ).
حوشبلغتنامه دهخداحوشب . [ ح َ ش َ ] (ع اِ) خرگوش . || گوساله . || روباه نر. || ستور تهیگاه درآمده و برآمده ، از لغات اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب ). شکالگاه . (السامی فی الاسامی ) (آنندراج ). || استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظ
حول و حوشلغتنامه دهخداحول و حوش . [ ح َ / حُو ل ُ ح َ / حُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )پیرامون . پیرامن . اطراف . گرداگرد. دور. دور و بر.
متحوشلغتنامه دهخدامتحوش . [ م ُ ت َ ح َوْ وِ ] (ع ص ) گوشه گیر و دور. (آنندراج ). کسی که گوشه گیرد و دور شود و غایب و مهجور و جدا. (ناظم الاطباء): || خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحوش شود.
مجحوشلغتنامه دهخدامجحوش . [ م َ ] (ع ص ) کسی که نیمه ٔ بدن اومؤوف باشد. (منتهی الارب ). کسی که به نیمه ٔ بدن وی آفت رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قاع موحوشلغتنامه دهخداقاع موحوش . [ ع ِ م َ ] (اِخ )موضعی است در یمامه . یحیی بن طالب گوید : بعدنا و بیت اﷲ عن ارض قرقری و عن قاع موحوش و زدنا علی البعد.و نیز در این شعر که درباره ٔ سرزمین قرقری شاعری دیگر سروده قاع موحوش را اراده کرده است :</sp
وحوشلغتنامه دهخداوحوش . [ وُ] (ع اِ) ج ِ وحش ، و وحش ج ِ وحشی است . (السامی فی الاسامی ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جانوران صحرایی . (غیاث اللغات ) : بسان چاه زمزم است چشم من که کعبه ٔ وحوش شد سرای او. منوچهری