حولهلغتنامه دهخداحوله . [ ح َ ل َ / ل ِ ] (اِ) دسترخان . || دستارچه . دستمال . مندیل . دستارخوان . (یادداشت مرحوم دهخدا) : منتظر حوله ٔ باد سحرتا که کند خشک بدان زودتر.ایرج .
حولةلغتنامه دهخداحولة. [ ح َ ل َ ] (ع اِ) حلیة.(منتهی الارب ). || (اِمص ) توانایی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || حذاقت و جودت نظر. || تحول و انقلاب . حالی بحالی شدن . || بر پشت اسب قرار گرفتن . (اقرب الموارد).
حولةلغتنامه دهخداحولة. [ ل َ ] (اِخ ) ناحیه ای است در شام از اعمال و توابع حمص ، میان حمص و طرابلس . (معجم البلدان ).
حولةلغتنامه دهخداحولة. [ ل َ ] (اِخ ) ناحیه ای است میان بانیاس و صور از اعمال و توابع دمشق مشتمل بر روستاها. (معجم البلدان ).
حولةلغتنامه دهخداحولة. [ ل َ ] (ع اِ) شگفت . (منتهی الارب ). عجب .(اقرب الموارد). ج ، حول : هذا من حولةالدهر؛ این از عجایب روزگار است . (از منتهی الارب ). و به این معنی سه لغت دیگر نیز آمده حولانه (و در اقرب الموارد حَولان )، حَوِلَه و حولانه بضم حاء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ا
حولۀ لباسیbathrobeواژههای مصوب فرهنگستانحولۀ گشاد و آستینداری که قبل یا بعد از استحمام به تن میکنند
دورحولهلغتنامه دهخدادورحوله . [ ح ِ وَل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) دورحولی . دلبوث . سیف الغراب . سوسن احمر. سنخار. ماخاریون . فاسغانیون . سوسن بری . کسیفیون . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
محولهلغتنامه دهخدامحوله . [ م ُ ح َوْ وَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در شش هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو مرز عراق به خرمشهر، و سه هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 400 تن سکنه . آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است .
احولهلغتنامه دهخدااحوله . [ اَ وِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حَویل . || ج ِ حال . کیفیات آدمی . || چیزها که آدمی بر آن است . || گشت های چیزها. || اوقات که تو در آنی .
ابل محولهلغتنامه دهخداابل محوله . [ ] (اِخ ) (چمن رقص ) جائی است در دشت اردن میانه ٔ دریای طبریه و دریای لوط، درنزدیکی بلیسان بعقیده ٔ بعضی در شوره زار و بعقیده ٔ دیگران نزدیک عین حلوه واقع است . جدعون مدیانیان را در حوالی آن قرار داد و الیشاع در آنجا حکومت داشت .