حیزلغتنامه دهخداحیز. (اِ) هیز. نامرد. ملوط. مخنث . (ناظم الاطباء). عباس اقبال در حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چنین آرد: در نسخه ٔ نخجوانی آمده : هیز مخنث را و بغاء را گویند و حیز نیز گویند. اما بزبان پهلوی حرف حاء کم آید، و بزبان پهلوی دول را هیز گویند.و در نسخه ٔ سعید نفیسی چنین آمده : هیز و حیز هر د
حیزلغتنامه دهخداحیز. [ ح َ ] (ع مص ) سخت راندن . || نرم راندن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). این از اضداد و فعل آن از باب ضرب است . (منتهی الارب ). || (اِ) حَیِّز به معنی مکان . (از اقرب الموارد). رجوع به حَیِّز شود.
حیزلغتنامه دهخداحیز. [ ح َی ْ ی ِ ] (ع اِ)مکان و گاه یاء آن مخفف و ساکن گردد و حَیْز گفته شود و هذا فی حیزالتواتر؛ در جهت و مکان آن . (از اقرب الموارد). حیز در لغت به معنی فراغ مطلق است خواه مساوی باشد با شی ٔای که شاغل آن است یا بیش از آن باشد یا کمتر از آن مثلاً گویند: زید در حیز وسیعی قرا
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون هسHess's lawواژههای مصوب فرهنگستانقانونی که نشان میدهد گرمای پخششده یا جذبشده در واکنش شیمیایی یکمرحلهای یا چندمرحلهای یکسان است متـ . قانون ثابت بودن جمع گرماها law of constant heat summation
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
حیزبورلغتنامه دهخداحیزبور. [ ح َ زَ ] (ع اِ) زن گنده پیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کرانه ٔ هر چیز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || صحن خانه . پیشگاه خانه . (ناظم الاطباء).
حیزبونلغتنامه دهخداحیزبون . [ ح َ زَ ] (ع اِ) زال ، یعنی زن پیر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث از شرح نصاب و کنز) (مهذب الاسماء). حیز بور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حیزوملغتنامه دهخداحیزوم . [ ح َ ] (اِخ ) نام اسبی از اسبان فرشتگان که بر آن جبرئیل سوار شدی و هر جا که سم وی افتادی سبزه رستی و سامری خاک سم او را در گاو زرین انداخته او بانگ کرد، چنانکه قصه ٔ او مشهور است . (آنندراج ). نام اسب جبرئیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حیزوملغتنامه دهخداحیزوم . [ ح َ ] (ع اِ) سینه . (منتهی الارب ). میانه ٔ سینه که جای تنگ بستن بود در ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرداگرد سینه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). آنچه گرداگرد پشت و شکم بوی بندند. ج ، حیازیم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || استخوان که در زیر آ
حیزیلغتنامه دهخداحیزی . (حامص ) حالت حیز. نامردی و مخنثی . (برهان قاطع). نامردی . مخنثی . هیزی . (ناظم الاطباء).
سبورهلغتنامه دهخداسبوره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ) حیز و مخنث و پشت پایی باشد. (برهان ).هیز و مخنث . مرادف سابوره . (رشیدی ) (آنندراج ). ملوطو مخنث و حیز. (ناظم الاطباء). رجوع به صبورة شود.
spaceدیکشنری انگلیسی به فارسیفضا، فاصله، جا، مساحت، وسعت، مدت معین، زمان کوتاه، دوره، حیز، فاصله دادن، فاصلهگذاشتن، در فضا جا دادن
حیزبورلغتنامه دهخداحیزبور. [ ح َ زَ ] (ع اِ) زن گنده پیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کرانه ٔ هر چیز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || صحن خانه . پیشگاه خانه . (ناظم الاطباء).
حیزبونلغتنامه دهخداحیزبون . [ ح َ زَ ] (ع اِ) زال ، یعنی زن پیر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث از شرح نصاب و کنز) (مهذب الاسماء). حیز بور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حیزوملغتنامه دهخداحیزوم . [ ح َ ] (اِخ ) نام اسبی از اسبان فرشتگان که بر آن جبرئیل سوار شدی و هر جا که سم وی افتادی سبزه رستی و سامری خاک سم او را در گاو زرین انداخته او بانگ کرد، چنانکه قصه ٔ او مشهور است . (آنندراج ). نام اسب جبرئیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حیزوملغتنامه دهخداحیزوم . [ ح َ ] (ع اِ) سینه . (منتهی الارب ). میانه ٔ سینه که جای تنگ بستن بود در ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرداگرد سینه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). آنچه گرداگرد پشت و شکم بوی بندند. ج ، حیازیم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || استخوان که در زیر آ
حیزیلغتنامه دهخداحیزی . (حامص ) حالت حیز. نامردی و مخنثی . (برهان قاطع). نامردی . مخنثی . هیزی . (ناظم الاطباء).
متحیزلغتنامه دهخدامتحیز. [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ ] (ع ص ) جمع شده و مجتمع گشته . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || کسی که در مکانی محصور باشد. (از اقرب الموارد).- متحیز کردن ؛ محصور کردن : ... با آن یار کنند تا آن را متحیز کند و بر یک جای بدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
نحیزلغتنامه دهخدانحیز. [ ن َ ] (ع ص ) شتر به نحاز مبتلاشده .نَحِز. منحوز. ناحز. (المنجد). رجوع به ناحز شود.
تحیزلغتنامه دهخداتحیز. [ ت َ ح َی ْ ی ُ ](ع مص ) بر خویشتن پیچیدن . (تاج المصادر بیهقی ). فراهم آمدن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). تحیز حیه ؛ بر خویشتن پیچیدن مار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحیز مرد؛ رسیدن در مکان . (از اقرب الموارد) (ازق
تقحیزلغتنامه دهخداتقحیز. [ ت َ ] (ع مص ) زدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). با عصا زدن کسی را. (از اقرب الموارد). || برجهانیدن . || درشت گفتن کلام را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).