خاراندنلغتنامه دهخداخاراندن . [ دَ ] (مص ) با نوک ناخنها بسودن تن با کمی سختی آنگاه که در آن خارشی بطبع یا از گزیدن پشه و جز آن پدید آید، حک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). رجوع بخارانیدن و خاریدن شود.
خاراندنفرهنگ فارسی معین(دَ) (مص م .) = خارانیدن : با سرِ ناخن روی پوست بدن (خود یا دیگری ) را برای برطرف کردن خارش کشیدن .
خوراندنلغتنامه دهخداخوراندن .[ خوَ / خ ُ دَ ] (مص ) خورانیدن . خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن . (ناظم الاطباء). اِطعام . (یادداشت بخط مؤلف ). به خوردن داشتن . || چیزی بکسی رسانیدن . کسی را متمتع کردن . بکسی رساندن ، چون : فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجو
خورانیدنلغتنامه دهخداخورانیدن . [ خوَ / خ ُ دَ ] (مص ) خوراندن . دادن که بخورد. به خوردن واداشتن . اطعام . (یادداشت بخط مؤلف ) : بهل این خواب و خور که عار این است مخور و میخوران که کار اینست . اوحدی .
خارانیدنلغتنامه دهخداخارانیدن . [ دَ ] (مص ) خاراندن . صاحب فرهنگ آنندراج آن را مصدر دو مفعولی گرفته و چنین معنی کرده است : خاریدن فرمودن کسی را. ناظم الاطباء نیز چنین معنی کرده است : خاریدن کنانیدن و فرمودن . این دومعنی بهیچوجه در زبان فارسی کنونی استعمال ندارد.