خاورانلغتنامه دهخداخاوران . [ وَ ] (اِ)مشرق . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). خاور : هم از خاوران تا در باخترز کوه و بیابان و از خشک و تر. فردوسی .بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران . فردوسی .<
خاورانلغتنامه دهخداخاوران . [ وَ ] (اِخ ) خابران . نام دیگر ابیورد است و لسترنج مختصات جغرافیایی آن را چنین ذکر میکند: «در خاور نسا آن سوی کوه و در حاشیه ٔ بیابان مرو، خاوران واقع است که آنرا «ابیورد» و گاهی باوردهم میگویند. مقدسی گوید من ابیورد را از نسا بهتر وبازارش را پر رونق تر و خاکش را حا
خاورانلغتنامه دهخداخاوران . [ وُ ] (اِخ ) نام قریه ای است از قراء خلاط و منسوب به آن خاورانی است . (از معجم البلدان یاقوت حموی ).
خاورانفرهنگ فارسی عمید۱. خاور؛ مشرق: ◻︎ هم از خاوران تا در باختر / ز کوه و بیابان و از خشک و تر (فردوسی: ۴/۳۲۷).۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاه ماهور.
دشت خاورانلغتنامه دهخدادشت خاوران . [ دَ ت ِ وَ ] (اِخ ) ولایتی است معروف از خراسان و از این جاست رونه و مهنه و نسا و ابیورد و دره گز. (از آنندراج ). رجوع به خاوران شود.
خاوران شاهلغتنامه دهخداخاوران شاه . [ وُ ] (اِخ ) مهر. هور. خور. شمس . خورشید : چو از خاور برآمد خاورانشاه شهی کش مه وزیر است آسمان گاه .(ویس و رامین ).
مهر خاورانلغتنامه دهخدامهر خاوران . [ م ِ رِ وَ ] (اِخ ) مراد حکیم انوری ابیوردی است که از خاوران ، ولایتی از خراسان بوده است و در آغاز خاوری تخلص می کرده . (از برهان ).
خوران خورانلغتنامه دهخداخوران خوران . [ خوَ خوَ / خ ُ خ ُ ] (ق مرکب ) در حال خوردن . در حال اکل یا شرب . در حال خوردن یا نوشیدن : نان بخوردند و باز دست بشراب بردند و خوران خوران می آمدند تا خیمه ٔ مسعود. (تاریخ بیهقی ). برنشسته خوران خوران بک
خاورانیلغتنامه دهخداخاورانی . [ وُ ] (اِخ ) احمدبن ابی بکربن ابی محمد به جوانی در سال 620 هَ . ق . درگذشت . وی یکی از ادبای تبریز است . (از یاقوت در معجم البلدان ).
خاورانیلغتنامه دهخداخاورانی . [ وُ ] (اِخ ) محمدبن محمد خاورانی مکنی به ابوالحسن . یکی از فضلای قرن ششم هجری است که از قریه ٔ «خاوران » از قراء خلاط برخاست . یاقوت میگوید: من مسموعاتی از او بخط فرزندش یافتم که امضای ابومحمدبن ابی الحسن بن محمدبن محمد خاورانی نوه ٔ نظام الملک را داشت و آنچه بنظرم
دشت خاورانلغتنامه دهخدادشت خاوران . [ دَ ت ِ وَ ] (اِخ ) ولایتی است معروف از خراسان و از این جاست رونه و مهنه و نسا و ابیورد و دره گز. (از آنندراج ). رجوع به خاوران شود.
خاوران شاهلغتنامه دهخداخاوران شاه . [ وُ ] (اِخ ) مهر. هور. خور. شمس . خورشید : چو از خاور برآمد خاورانشاه شهی کش مه وزیر است آسمان گاه .(ویس و رامین ).
خوربرانلغتنامه دهخداخوربران . [ خوَرْ / خُرْ ب َ ] (اِ مرکب ) مغرب . خاور. خاوران . باختر. (یادداشت مؤلف ).
باذنلغتنامه دهخداباذن . [ ذَ ] (اِخ ) از قرای خاوران از اعمال سرخس است . (از معجم البلدان ). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است .(الانساب سمعانی ). از قرای خابران از اعمال سرخس است . (مرآت البلدان ج 1 ص <span class="hl" dir="
خاوران شاهلغتنامه دهخداخاوران شاه . [ وُ ] (اِخ ) مهر. هور. خور. شمس . خورشید : چو از خاور برآمد خاورانشاه شهی کش مه وزیر است آسمان گاه .(ویس و رامین ).
خاورانیلغتنامه دهخداخاورانی . [ وُ ] (اِخ ) احمدبن ابی بکربن ابی محمد به جوانی در سال 620 هَ . ق . درگذشت . وی یکی از ادبای تبریز است . (از یاقوت در معجم البلدان ).
خاورانیلغتنامه دهخداخاورانی . [ وُ ] (اِخ ) محمدبن محمد خاورانی مکنی به ابوالحسن . یکی از فضلای قرن ششم هجری است که از قریه ٔ «خاوران » از قراء خلاط برخاست . یاقوت میگوید: من مسموعاتی از او بخط فرزندش یافتم که امضای ابومحمدبن ابی الحسن بن محمدبن محمد خاورانی نوه ٔ نظام الملک را داشت و آنچه بنظرم
دشت خاورانلغتنامه دهخدادشت خاوران . [ دَ ت ِ وَ ] (اِخ ) ولایتی است معروف از خراسان و از این جاست رونه و مهنه و نسا و ابیورد و دره گز. (از آنندراج ). رجوع به خاوران شود.
مهر خاورانلغتنامه دهخدامهر خاوران . [ م ِ رِ وَ ] (اِخ ) مراد حکیم انوری ابیوردی است که از خاوران ، ولایتی از خراسان بوده است و در آغاز خاوری تخلص می کرده . (از برهان ).